.jpg)
عطر تاریکی
در یکی از شبهای تابستان آن سال، رقاصهی یکی از کاباره های شهر، به طرز فجیعی در خانهاش به قتل رسیده بود. اولین سوآل که به ذهن میآمد این بود که چرا هیچ کس صدای جیغ و فریاد او را نشنیده که احیانا به کمکش بشتابد. اما با دیدن مکان وقوع قتل چرایی آن در سکوت روشن شد. قتل در طبقهی همکف خانهای اربابی، وسط باغی محصور در میان باغها و خانه های دیگر و دور از هم اتقاق افتاده بود. جاده ای خاکی که از جادهی اصلی منشعب شد میشد، از میان دیوارهای کوتاه این باغ ها پیچ و واپیچ میخورد و تا دهکدهای در همان نزدیکی پیش می رفت. این باغها و خانهها که زمانی در حاشیهی شهر بودند، حالا دیگر همه تخریب و جزو شهر شده اند.
قتل، از قرار، ساعتی از نیمه شب گذشته اتفاق می افتد، وقتی که رقاصه خسته و کوفته پس از اجرای برنامه شبانه اش به خانه برگشته و روی تخت خواب با پیراهن خوابی نازک آبی رنگ به خواب رفته بوده است. رانندهای که هرشب او را از کاباره به خانه می آورد و عصر ها برای بردن او به دنبالش می آمد، عصر فردای شب قتل، به جای دیدن رقاصه لباس پوشیده و آماده برای رفتن به سرکار با جسد خونین او در اتاق خوابش روبرومی شود. راننده وحشت زده خودش را به پاسگاه ژاندارمری می رساند و درجا ماموران ژاندارمری به اتفاق مامورانی از کلانتری ناحیه به محل وقوع قتل می روند.
گزارش این قتل صبح روز بعد اول وقت به دست رییس اداره کارآگاهی (تامینات سابق) رسید. آن روز همکار فقید ما هنر تهماسب، افسر کارآگاه، پشت میزش نشسته بود و مثل همیشه داشت جرعه جرعه از استکانی چای معطر تلخ می نوشید و روزنامه ها را ورق می زد. عادت نداشت که با چای قند بخورد. در شهر خبری نبود فقط در صفحه حوادث یکی از روزنامه های عصر آمده بود که در یکی از کوره پزخانه ها در جنوب شهر کارگری در اثر بی احتیاطی در کوره افتاده و سوخته است. هنر تهماسب داشت آخرین جرعه چایش را مینوشید که رییس او را احضار کرد. ازجا برخاست، کش و قوسی به اندام ورزیده اش داد ، گره کراواتش را سفت کرد و به دفتر رییس رفت. رییس کلهی طاس براقش را ( با اندکی موهای فرفری سفید در اطراف گوش ها) از روی صفحات پروندهی جلو رویش برداشت و با دست به هنر اشاره کرد که مقابلش پشت میز بنشیند و پرونده را روی میز شیشه پوش به طرف او سُرداد و گفت،
" زن رقاصه ای به اسم شراره دیشب حدود نیمه شب به قتل رسیده. گزارش می گوید که قتل به نظر عمدی و با قصد قبلی بوده. قاتل وقتی به سراغ زن رقاصه رفته که او روی تختش در خواب بوده ، جراحات وارده نشان می دهد که زجرکش شده..."
هنر پرسید،
" زن تنها بوده؟.."
رییس توضیحاتی دربارهی محل قتل داد و گفت،
" راننده ای که او را به کاباره می برده و می آورده ،روز بعد از شب قتل به ماموران خبر می دهد. راننده فعلا در بازداشت است. "
"قیافه این زن برایم آشناست. به نظرم در آگهی های روزنامه ای عکس او را دیده ام. جوان به نظر می رسد."
رییس از بالای عینکش نگاهی به هنر انداخت و گفت،
" زیر سی سال سن داشته. "
رییس عینکش را از چشم برداشت. سیگاری آتش زد و ادامه داد،
" به اون عکسها نگاه کن!"
" زن زیبایی به نظر میاد."
رییس مثل همیشه که روی موضوع حساسی دقیق می شد، دود بنفش سیگار را از دهان بیرون داد و یک چشمش را به حالت نیم بسته درآورد وگفت،
" بیشتر دقت کن!.."
این جور تیز بینی ها از رییس بعید می نمود. او همیشه هاج و واج و با شکی ذاتی به همه چیز و همه کس نگاه می کرد. رییس به هیکل کوتاه و فربه اش تکانی داد. از جا برخاست و نزدیک هنر آمد. راه که نمی رفت انگار روی زمین قل میخورد. با انگشت چهره زن را در یکی از عکس ها نشان داد، عکس سیاه و سفیدی که از نزدیک با نور فلاش گرفته شده بود و خطاب به هنر گفت،
" چه می بینی؟"
هنر محو تماشای عکس برزبانش امد که
" انگار دارد لبخند می زند..."
رییس گفت،
" بله، به وضوح لبخندی بر لب هایش دیده می شود. عجیب نیست؟"
اثری از خراش یا زخم برصورت زن دیده نمی شد. خرمن موهای سیاهش بر بالش زیر سرش ریخته و پلکهای بلندش روی حدقه های چشم برای همیشه فروافتاده بودند و لبخند می زد... لبخندی که هیج جای شکی در آن نبود.
هنر پرسید،
"به کسی هم مظنون شده اند؟"
" نه، هنوز هیچ کس. به نظر نمی رسه که کار چاقوکش حرفه ای بوده. بدن زن با دشنه ای، قمه ای، چیزی... لت و پار شده..."
هنر انگار که باخودش حرف می زد برزبانش آمد که
" اما این لبخند!.. آن هم در سکرات مرگ..."
این جمله را در آن روزها چند بار دیگر هم شنیدم که زمزمه وار بر زبان هنر میآمد.
هنر تهماسب!.. چه نام و نام فامیل کمیابی ! ..درست مثل وجود کمیاب خودش که مدتی مافوق من یا بهتراست بگویم استاد من بود. بیخود نبود که رییس پیگیری پرونده این قتل را به او سپرده بود، قتلی که هرچه پیشتر رفتیم معمایی پیچیده تر شد و کار و زندگی هنر به آن گره خورد.
آن روز هنر از دفتر رییس با پرونده ای زیر بغل بیرون میآمد که در راهرو به هم برخوردیم. در چند قدمی دفتر رییس یک لحظه ایستاد، انگار فکری به ذهنش آمده بود ، اما منصرف شد و برگشت و تا من را دید از من خواست همراهش به دفتر او بروم. کلیات پرونده را با من درمیان گذاشت و عکس های زن مقتول را نشانم داد. از من خواست متن خبری را که صحت نداشت تهیه کنم و از دایره مطبوعات بخواهم که آن را به طور غیر رسمی به یکی از روزنامه های عصر درز دهند. فهمیدم که چرا هنر پشت در اتاق رییس درنگی کرده بود. با خودم فکر کردم که لازم نمی دیده در این وهله حتا به رییس هم در این باره چیزی بگوید. خبر قتل رقاصه ای به نام شراره زود تر از آنکه فکر می کردیم با تیتر های درشت در روزنامه ها و مجلات انعکاس یافت همراه با حدس و گمانها و شایعه ها و عکس هایی از مقتول با ژستهای مختلف روی صحنه کاباره یا سر میز دوستدارانش در حال میگساری. درلابلای آنها در یکی از روزنامه ها با تیتری نه چندان درشت این خبر هم منتشر شد که از قول منابعی موثق می گفت شراره زنده مانده و به بیمارستان انتقال یافته و تحت مراقبت های پزشکی است؛ خبری که دست ساز ادارهی خودمان بود.
هنر موقع کار کم حرف می زد. من هم سوالی نکردم. یک جوری ضمن کار احترام و اطمینان آدم را برمی انگیخت و فکر کردم چشم های تیزبینش نقطه ای را در این پرونده می بیند که من نمی بینم یا قرار نیست فعلا ببینم. هنر افسر پلیسی تحصیل کرده در خارج بود و در دستگیری تبهکاران شمی قوی داشت . حرکات سنگین و موزون اندام ورزیدهاش از شخصیتی قرص و محکم آدمی حکایت می کرد که می دانست چه می کند. در جوانی پدرش به توصیهی ان نخست وزیر مقتول در مراسم ترحیم در مسجد، او را برای تحصیل حقوق به فرانسه می فرستد ، اما هنر سرانجام از یک دانشکده علوم پلیسی در بلژیک سردرمیآورد و با عشق و علاقه این رشته را به پایان می رساند. هنر فرانسه را به خوبی صحبت می کرد و رمان هم می خواند. در حرفهی کارآگاهی یکی از طرفه کارهایش به دام انداختن یک قاتل زنجیره ای زنان روسپی بود. هنر به کمک آریشگری وارد صورتش را هفت قلم آرایش می کند و با لباسی زنانه و کلاه گیس خودش راشب تک و تنها سر را ه قاتل قرار می دهد و درست وقتی که قاتل با خیال راحت قصد تجاوز و قتل او را داشنه چنان بیضه های او را درچنگ خود می فشارد که مردک جانی حتا تاپای چوبه دارهم دولا دولا راه می رفت. هنر دست های قوی یک بوکسور را داشت. خودم یکبار دیدم که چطور گردویی را با فشار انگشتانش شکست. هنر هرچند با هر خشونتی ضمن بازجویی مخالف بود، اما وقتی پای زنان قربانی به میان میآمد با شدت هرچه تمامتر و بیرحمانه عمل می کرد. با این حال در حرفهی کارآگاهی همیشه به اصلی اعتقاد داشت که به آن مشاهده دقیق جزییات می گفت ( از آموخته هایش در بلژیک لابد) و در روند کشف جرم و جنایت، رفتن از معلول به علتی نامعلوم، بر روشی منطقی و علمی تاکید میکرد. این شیوهی کار در ادارهی کارآگاهی تازگی داشت. شنیده بودم که به سابقهی فامیلی و تمایلات ملی گرایانه اش محال بود پست مهم معاونت اول را به او بدهند ، اما این را هم شنیده بودم که در دوران حکومت نظامی در کشف رمز شبکه نظامی کمونیست ها همکاری کرده است. شبی در بالکن خانه اش در بلندی های شمال شهر ، مست از جرعه های ویسکی ناب، از او درباره آن ماجرا پرسیدم. ابروهایش در هم فروروفت و قیافهی بیاعتنایی به خود گرفت و گفت که به این حرف و نقل ها در محل کار و از زبان همکاران زیاد محل نگذارم . جامش را بالا رفت و در حالی که قاه قاه می خندید ادامه داد،
" همکاری من فقط در حد کشف یک عدد ناقابل "پی " بود آن هم برای تعیین مساحت یک دایرهی نامرئی ... رمز را بیخودی پیچیده اش کرده بودند. "
هر اهل فنی می داند که در موردی مثل قتل این رقاصه یافتن قاتل یا قاتلان در حکم یافتن سوزنی در انباری از کاه است. هر کارآگاهی هرچقدر هم با تجربه می داند که در شروع کار چطور حسی از عجز و حتا نا امیدی مطلق به او دست میدهد. می توانم تصور کنم هنر را که در آن شبهای گرم تابستان در بالکن خانه اش تک و تنها نشسته و در حالیکه ویسکی دلخواهش را با یخ به لب می برد به منظرهی شهر زیرپایش چشم دوخته و غرق در حدس و گمانهای خود است. می گفت گاهی فقط مست کردن در تنهایی است که گره کوری را در ذهن باز میکند. منظره شهر با چراغ های سوسو زن همچون نقشهی کلانی از صحنه جنایت در برابر چشمان او گسترده است. قاتل در کدام نقطه ای ازین مرکب سیاه تاریکی داشت نفس می کشید؟ حباب چراغ سردر ورودی کاباره بهشت شرق کدام یک از آن سوسوهای روشنی بودند؟ کاباره که نبود، در واقع یکی از کافه های ساز وضربی زیر زمینی یا رو زمینی اطراف لاله زار بود. در آن ساعت شب مشتری ها تک تک یا چندنفر باهم از در این کافه ها بیرون می آمدند و تلو تلو خوران راه خانه را در پیش می گرفتند و گاهی هم در مسیر هرچه را خورده بودند در جوی آب پیاده رو بالا میآوردند. سالها بود که دیگر از عربده کشی و درگیری های خونین در این کافه ها و محلات خبری نبود. شهر در امن و امان به سر میبرد، اما ناگهان خبر قتل آن رقاصه در کنار آکهی های تجاری یخچال برقی و نفتی و دستگاههای آب میوه گیری صفحات روزنامه ها و مجلات هفتگی را پرکرد. یکی از هفته نامه ها وعده می داد که زندگینامه شراره آن ستاره شب های شهر را به صورت پاورقی برای خوانندگانش منتشر خواهد کرد... به هنر نشسته دربالکن خانه برگردم. در ان خانه تنها زندگی می کرد، اما او مرد تنهایی نبود. معشوقه هنر را شبی در همین بالکن دیده بودم. زیبایی سردی داشت با چشمان آبی شیشه ای و در طول شب به جز یکی دو کلمه حرفی نزد. از همکاران شنیدم که آن زن زیبا مطلقهی یکی از سناتورهای انتصابی است... شب تابستان به کندی میگذاشت و می توانم تصور کنم که چشم های هنر از زیر آن ابروهای بالارفته پرپشت، مست و خواب آلود، همچنان به منظره شب شهر نگاه می کند. جایی در این نقشهی تاریکی در کشویی تابوت مانند در سردخانه جسد زنی لبخند می زد.
هنر میگفت صحنهی وقوع قتل مثل یک تابلو نقاشی است که قاتل آن را برای ما ترسیم کرده است. باید آن را به دقت مشاهده و وارسی کرد. به اتفاق هم راهی خانه رقاصه شدبم. از جاده خاکی گذشتیم و به باغ محل وقوع قتل رسیدیم و وارد آن شدیم. ساختمان مسکونی وسط باغ در پس درختهای میوه و چند تایی چنارهای خاک آلود پنهان بود و فقط طبقه دوم آن دیده می شد. از زیر داربست مو و از میان انبوه درختچه های نسترن های بلند رونده گذشتیم تا به محوطهی باز جلو ساختمان رسیدیم. ساختمان به نظر متروکه می آمد. جلو ساختمان حوضی بود با فواره ای سنگی و در باغچهی کوچک کنار آن از میان گل های پژمرده درخت بیدی تناورسر برآورده و شاخ و برگش را روی آب سبز خزه بسته حوض فروآورده بود. به نظر میرسید این باغ و باغچه را مدتهاست که به حال خود رها کرده بودند. از پله های ایوان بالارفتیم و ازدری میان دو پنجره بلند با قاب های شیشه ای به داخل اتاق نشیمن پاگذاشتیم. به احتمال زیاد قاتل از همین در وارد ساختمان شده بود. طبق گزارش ماموران که یکی از آنها ما را همراهی میکرد، اثری از سرقت از خانه و متعلقات مقتوله دیده نشده بود. کیف دستی زن با چند اسکناس تاخورده و یک روژ لب و آینه ای کوچک روی میز پذیرایی به چشم می خورد که به نظر می آمد آن را شب قتل آنجا انداخته و خسته و کوفته به اتاق خواب رفته که بخوابد. کفشهای پاشته بلندش را هم همانجا در اتاق نشیمن از پادرآورده بود. اشیای اتاق پذیرایی را هنوز یادم مانده است. لوستری چند شاخه آویزان از سقف، قالی چرک مردهای پهن بر کف اتاق با دو مبل مخملی سرخرنگ و چندتایی صندلی لهستانی گرداگرد میز وسط اتاق و گلدانی دست دلبر بر لب بخاری که همه انگار از گفتن چیزی لب فروبسته بودند. کل ساختمان و باغ به صاحب کاباره تعلق داشت که خودش گاهی آخر های هفته با رفقایش به اینجا می آمد و در ایوان بساط عیش و نوش برپا می کردند. طبقه دوم اختصاص به خود صاحب کاباره داشت. به نظر ماموران قاتل از در نیمه باز رو به ایوان طبقه هم کف به اتاق پذیرایی وارد شده و از آنجا به اتاق خواب رقاصه رفته است. مامور همراه ما میگفت فردای شب وقوع جنایت که به این خانه می آیند، چراغ رومیزی کنار تخت هنوز روشن بوده است. شاید به این دلیل که مقتول از فرط خستگی یا مستی زود به خواب رفته و فراموش کرده چراغ را خاموش کند یا شاید و به احتمال زیاد از خوابیدن در تاریکی می ترسیده است. آنچه به نظر عجیب می آمد و این را مامور همراه توضیح داد، جای پای قاتل بود بر آجرهای کف ایوان و روی قالی و کف اتاق خواب. به نظر جای پایی پهن می رسید که بیشتر به جای پای موجودی با جثه ای بی وزن می مانست تا یک انسان.
در اتاق خواب جای قرار گرفتن جسد را ماموران با گچ سرخرنگی روی تخت مشخص کرده بودند که رگه های خونی ماسیده از آن بر چین و چروک ملافه سفید رنگ تشک دیده میشد. کنار هنر رفتم که داشت با ابروهای درهم رفته لوازم آرایش رقاصه را با دقت نگاه می کرد.آینه ای با قاب نقره قلمکاری شده و یک شانه روی میز بود و در کشوی آن لوله های ماتیک، پودر صورت، لاک ناخن های سرخ و صورتی و شیشه های رنگی ریز و درشت عطر...با خودم فکرکردم این اولین یا شاید آخرین بار است که میز آرایش رقاصهای را از نزدیک دارم میبینم. هنر پره های شانهی زن را به من نشان داد که هنوز چند تار موی سیاهش لابلای آنهاگیر کرده بود. او هم شک نداشت که قاتل بی صدا از در نیمه باز رو به ایوان وارد شده و با اولین ضربه دشنه ای که واردآورده زن رقاصه از خواب می پرد و با قاتل، انگار که در کابوس، گلاویز می شود. مامور همراه ما با دستکشی در دست در کمد لباس های زن را باز کرد. صفی از پیراهن های بی آستین و دامن های کوتاه پولک دوزی شده شرابه دار رنگ به رنگ و یکی دوکلاه ماهوتی پردار آویخته به چوب لباسها در برابر چشمان ما نمودارشد. عطری تلخ از آن کمد لباس توی مشامم زد، عطر گلی که نمیشناختم ، آمیخته با رایحهی از تن رقاصه به جامانده برآن لباسها...عطری غلیظ و نفس گیر که تا روزهای بعد در مشامم ماند.
رونوشت گزارش پزشکی قانونی از این قتل را هنوز در میان اسناد و مدارک و یادداشتهایم دارم که شاید روزی برای نوشتن خاطراتم از آنها استفاده کنم. به اتفاق هنر به سردخانه پزشکی قانونی رفتیم. پزشک مسئول کشویی فلزی را بیرون کشید که در آن پیکر بی جان رقاصه قرار داشت. بعد از معاینات انجام گرفته گزارش شرح می داد که زن جوان بیست و هشت ساله با نام شناسنامه زهرا شاولدی و با نام هنری " شراره" در اثر وارد آمدن آلتی برنده برقفسه سینه و در ناحیه مهبل به قتل رسیده است. اولین ضربه میان پستان ها فرود امده بو دکه مقتول را از خواب میپراند. معاینهی جسد زخم های ناحیهی سینه را به عمق نه سانتیمتر و به پهنای سه تا چهار سانتیمتر برآورد میکرد و در اثر ضربه هایی نه با چاقوی ضامن دار معمولی بلکه با آلت دراز و برنده ای مثل قمه یا دشنه که برتن مقتول فرو رفته و به پارگی قسمتی از بافت ریه و عضلهی قلب منجر شده و مرگ را تسریع کرده است... پزشک قانونی به خواست هنر روپوش سفیدرنگ را از روی قسمت پایین تن مقتول کنارزد. عجیب اینکه، و درگزارش هم آمده بود که، آثار چندین زخم عمیق در ناحیه آلت تناسلی زن دیده شده است. لبه های مهبل و مجرای رحم در اثر این ضربات و چرخش آلت قتاله به کلی متلاشی شده بود. گزارش پزشکی قانونی تصریح می کرد که اثری از منی در البسه زیر و رحم زن دیده نشده است.
هنر انگشت نشانهی پوشیده در دستکش خود را به گونهی پریده رنگ و لب های زن نزدیک کرد ، انگار که بخواهد آن را نوازش کند و شنیدم که زیر لب باخود گفت،
" پس این لبخند واقعی است...عکس ها درست نشان می دادند."
پوست سفید صورت زن در اثر انجماد ته رنگ کبودی به خود گرفته بود، اما هیج اثری از خراش یا خونمردگی را نشان نمی داد. پلک ها بر حدقه های چشم فرو افتاده و ابروهایش بالا رفته بودند و لبخند میزد. انگار که پس از انزالی طولانی آن لبخند برلبانش نقش بسته بود. چقدر لحظه مرگ با اوج عشق ورزی به هم می توانند شبیه باشند!.. هنر رو به پزشک کرد و پرسید،
" واقعا دارد لبخند می زند یا این از پدیده های نعشی است؟"
پزشک پاسخ داد،
" می تواند از پدیده های نعشی باشد، مثل روییدن ناخن ها یا موها ساعت ها پس از مرگ کامل تن...صورت ها به هنگام مرگ در اثر قتل یا اعدام حالات مختلفی پیدا می کنند. اما این جورش را من تا به حال ندیده بودم."
آن لبخند نه برلبان یک جسد انگارکه بر لبان تنی زنده نقش بسته بود. هنوز روح داشت. انگشت نشانه هنر از روی گردن و کتف مقتول پایین آمد. یک دست مقتول انگار از محل اتصال به کتف شکسته و به زیر تنه اش رفته بود. پزشک به درخواست هنر دست را از زیر تنه آزاد کرد. زن انگار چیزی را به هنگام مرگ در چنگ گرفته بود. هنر سرش را از روی جسد بلند کرد وبه پزشک قانونی گفت،
" دستش را بازکنید!"
پزشک که از این درخواست هنر یکه خورده بود (این دست بسته به هر حال اهمال او را در معاینه کامل بدن مقتول نشان می داد) ، با اکراه رفت که وسیلهای بیاورد و دست بسته را باز کند. صدای خرد شدن انگشتان زن را شنیدیم که پزشک با کاردکی ناچار آنها را در حالت جمود نعشی از مفصل می شکست تا پنجهی درهم رفتهی دست راست بالاخره باز شد. کف دست زن انگشتری پیدا شد که به نظر مردانه می آمد و می توانست انگشتر قاتل باشد. زن لابد در آخرین لحظات آن را از انگشت خیس از خون قاتل بیرون کشیده و در چنگ خود محکم گرفته بود به طوریکه ناخن های بلند سرخ رنگش در گوشت دستش فرورفته بودند. پزشک با انبرکی انگشتر را برداشت و در جعبه ای کوچک گذاشت. انگشتری بود با پایه ای از نقره به قطر دوسانتیمتر که چنگه هایی سیاه شده دهانهی آن نگین گنبدی شکلی را در خود گرفته بودند که از عقیقی چرک رنگ بود همچون یک قطره خون دلمه شده...
چه سوژهی داغی برای روزنامه ها و هفتگی ها !.. هیچ کس فکرش را نمی کرد که رقاصه ای به نام شراره تا این حد علاقمند داشته است. یکی از مجلات هفتگی ادعا میکرد که شراره پیش از مرگ مشتری فالگیری بوده که به او هشدارمیدهدحسودان و بدخواهانش قصد سحرکردن او را دارند و به او توصیه کرده بود در چهارگوشه خانه اش سرکه و کهلا بریزد. مزخرفات!.. شایعهی دست ساز ما هم توجه کسی را جلب نکرد. همه انگار ترجیح می دادند که رقاصهی زیبا مرده باشد تا در غم او سوگواری کنند. در زیر تیتر " چه کسی شراره را کشت؟" در یکی و فقط یک نشریه آمده بود که "آیا شراره باردیگر شب های ما را روشن خواهد کرد؟" تحقیقات را شروع کرده بودیم . مسئله این بود که در بازجویی از لاتها و جاهلهای مشتری کاباره بهشت شرق ( اولین مظنونان) آنها با قیافههایی غم زده و سبیلهای آویخته خودشان بیشتر سوآل می کردند تا جواب بدهند. یکی از آنها که شبی برسر دعوت از شراره سر میزش با جاهلی دیگر کارشان به خردکردن بطری و نیش چاقو زدن برسر صورت همدیگر کشیده بود، زیر بازجویی وقتی که سیلی محکمی می خورد با چشمانی اشک آلود خطاب به بازپرس گفته بود،" تو نمی دانی که عشق چیست!.." آن انگشتر نقره اندازه انگشت همه و هیچ کس بود. جای خالی انگشتری افتاده بر انگشتان کوچک هیچ کدام هم دیده نمی شد.
صاحب کافه مرد تنومندی بود با هیکل و وجنات باستانی کارهای سالمند با شانه هایی خفت افتاده در کتی که به تن داشت و شکمی برآمده زیر پیراهنی سفید. می گفتند و بر سر زبان ها بود که شراره در واقع در آن خانه نشاندهی او بوده است، اما خود او می گفت که شراره را مثل دختر عزیز دردانه خود بزرگ کرده است . تکیه کلامش که مدام وسط حرف هایش بر زبان می آورد این بود که " چی می گید آقا؟.. " وآه می کشید. دخترک را از شانزده سالگی به خانه خود آورده بود و می گفت، " من از جهت خورد و خوراک و راحتی و تحصیل از هیچ چیزدر حق او فروگذاری نکردم." مادر شراره در خانه یکی از دوستان صاحب کافه کلفتی می کرده است و به علت روماتیسم قلبی مزمن خیلی زود از دنیا می رود و پس از مرگ مادر دخترک دیگر هیج کس را در این دنیا نداشته است. پدر شراره که زمانی نقش زن پوش را در دسته ای از مطرب ها بازی می کرد در اثر اعتیاد به شیره و شرب زیاد الکل سال ها پیش مرده بود.صاحب کافه با حسرت می گفت، "این دختر استعداد در رقص را از پدرش به ارث برده بود، همه رقم رقص را مادر زادی بلد بود و فقط کافی بود که یک بار هر رقصی را ببیند...این دختر چقدر دلش می خواست هنرپیشه تاتر شود، اما جز یکی دوتا پیش پردهی رقص در تاتر های لاله زار کار دیگری به او ندادند. می گفتند حرف سین را با لکنت میگوید و سر به هواست و نقشش را نمی تواند حفظ کند..." صاحب کافه هنگام بازجویی چند بار به هق هق افتاد و اشکش را با دستمالی ابریشمی پاک کرد. انگشتر درشتی از طلا با رویه ای تخت و بی نگین در انگشت دست راست داشت. باغبان یکی از باغ های همسایه را هم آوردند که کامله مردی بود مریض و عیالوار با لاشه بلیط اتوبوس در دست که نشان می داد زمان قتل در سفر زیارت مشهد بوده است. میگفت هربار که خانم را می دیده خانم به او انعام های خوبی می داده است و گاهی هم با یک جعبه شیرینی به خانه او می رفته و می نشسته کنار زن و بچههای او و با هم چای و شیرینی می خورده اند.
به اتفاق هنر و با ماشین شخصی من به سراغ مردی رفتیم ( قبلا با تلفن با او قرار گذاشته بودیم ) که می گفتند ساکن بالای شهر است . این اواخر اورا دیده بودند که با ماشین کورسی روبازش شراره را در لاله زار میگردانده است. سر ساعت زنگ در خانه اش را به صدا در آوردیم. میگفت شغلش جواهر شناسی و طراحی لباس است . دیوارهای اتاق پذیراییش پوشیده از تابلو های نقاشی و قالیچه های نفیس قاب کرده بود. هنر به او اطمینان داد که ما نه به عنوان متهم بلکه به عنوان یک مطلع به سراغش آمده ایم. برای ما قهوه ای عالی درست کرد و پایش را روی پایش انداخت و دربرابر ما نشست. شروع به صحبت که کرد با آن ادای زنانه دستش برای من شکی نماند که دستبند را بیخود باخودم آورده ام و او نمی تواند قاتل باشد. مرتب می گفت حیف و صد حیف ... چه اجتماع کثیفی داریم." گهگاه به کاباره بهشت شرق می رفته و برای شراره دو دست لباس طراحی کرده بود که به خرج خودش به خیاط سفارش میدهد. باحسرت می گفت که این دختر اگر اینجا به دنیا نیامده بود، با آن اندام ، آن چشم های آهو وار و آن گیسوان شبقی باید بالرین می شد و در نقش شهرزاد میرقصید. در انگشتان ظریف و باریک مرد انگشتری دیده نمیشد، اما ساعت ظریف طلای مستطیل شکلش چشمم را گرفت که به نظر گرانقیمت می آمد.او هم مثل صاحب کافه اشکش سرازیر شد. از جا برخاست و دوباره فنجان های ما را از قهوه پرکرد و سر میز برگشت و گفت،
" شراره تا قبل از آشنایی با من نمی دانست قهوه چیست؟چطور آن را درست میکنند؟..نمی دانست شامپانی چیست؟"
هنر انگشتری عقیق از از جعبه کوچک در آورد و نظر اورا درباره آن پرسید. مرد انگشتر را با ذره بینی که به یک چشم زد برانداز کرد و گفت،
« آشغال...»
در دفتر نشسته بودم که آبدارچی آمد و گفت هنر می خواهد شما را ببیند. به دفترش که رفتم صفحه ای مجله ای هفتگی را باز کرد و آن را به من داد و گفت،
« ببین این فامیلت چی نوشته!»
نویسنده مقاله حمید ساغری از بستگان همسر من بود که یک وقتی مقالات تند و تیزی در نشریات چپ و کمونیستی می نوشت و گاهی هم شعرهایی میگفت. عنوان مقاله اش این بود: قطره اشکی بر تابوت شراره!...در آن بگیر و ببندهای حکومت نظامی با وساطت هنر او را دست کم از پانزده سال زندان نجات دادم. برای هنر استدلال کردم که ساغری اصلا و از نوجوانی طرفدار پرو پاقرص کسروی بوده و درهیچ حزب و گروهی عضویت نداشته است و فقط از روی احساساتی خام عدالتخواهانه آن مقالات را مینوشته است. ساغری حالا در یکی از وزارتخانه ها شغل حسابداری داشت و گهگاهی هم به عادت جوانی برای نشریات چیزهایی می نوشت.
هنر کمی گیچ و در خود فررفته به نظر می رسید. گفت ،
« سری به این فامیلت بزن و از او بپرس ته حرفش در این مقاله چیست؟»
گفتم ،
«معلوم است، مثل همیشه وراجی و احساسات...»
هنر از من پرسید آیا به کاباره بهشت شرق رفته ام و گفت،
« یکی از این شب ها باید به آنجا بری ببینی اوضا ع در چه حال است.»
آنجا رابط هایی داشتیم. قرار شد با یکی از خانم های همکار در نقش یک زوج مرفه خوشگذران به کاباره برویم. گفتم،
" مقاله ساغری را هم می خوانم و باهاش قرار میگذارم.»
به دفتر م برگشتم . لای مجله را باز کردم. اول عکسهای شراره نگاهم را گرفت. یکی دوتای آنها برایم تازه بود. عکسی شانزده هفده سالگی او را نشان می داد با دو رشته گیسوانی بلند بافته رها روی سینه اش، ایستاده کنار حوضی با گلدانهای شمعدانی لب پاشویه ها و او انگار پروانه ای را که بال بال می زد در میان انگشتان خود گرفته بود. عکس دیگر او را در بزرگسالی و درحال رقص نشان می داد با سربندی منگوله دار و پیراهن چسبانی که از میان یقه کاملا باز آن خط میان پستان هایش در اصل به خوبی پیدا بوده است. اما سردبیر مجله روی آن را با قلم سیاه کرده بود. دامن چاک دار کوتاهش کنار رفته و او با ساقی خوشتراش و ران برچسته روی سن کاباره قدمی به جلو برداشته بود و لابد میخواست به میان مشتریان برود. آن لب و دهانی که حرف سین را با لکنت ادا می کرد در عکس انگار میوه ترشی را قورت داده بود و با نگاهی بی اعتنا به دور و بر لبخند می زد. نوشتهی ساغری را سرسری خواندم . از خواننده میپرسید که چه کسی به راستی قاتل شراره است؟.. این دخترک یتیم را که از ظلمت اعماق اجتماع پا به عرصه روشن رقص گذاشته بود، چه کسی یا کسانی تحمل نکردند ؟ جه کسانی روشنایی شبهای ما را تاب دیدن ندارند؟.. حتما خبر جعلی بردن شراره به بیمارستان را خوانده بود که می گفت بعید است شراره از دست این جانیان جان سالم به در برده باشد .شایعات را باور نکنیم. عامل یا عاملان قتل هایی این چنین تا تکه تکه و کارد آجین نکنند دست از سر قربانی خود برنمی دارند... و در آخرهم نتیجه گیری می کرد که بیخود دنیال قاتل نگردیم . او جای دوری نیست، او در میان ماست، یکی از ماست...
دلایل چنین قتلهایی لزوما همیشه همان نیست که به دنبالش میگردیم یا بدتر اینکه، فکر می کنیم به دنبالش می گردیم. از بالا به رییس اداره فشار میآوردند که هرچه زودتر سروته این جنایت برهم زنندهی آرامش و امنیت جامعه را هم بیاورید و قاتل را هر که هست دستگیر و به دست عدالت بسپارید. اما ما هنوز هیچ ردی از قاتل یا قاتلان پیدا نکرده بودیم. رفتار مشکوکی از هیچکس گزارش نشده بود. صبح اول وقت رفتم که به هنر سربزنم، در دفترش نبود. از غیبت او بی هیچ دلیلی بفهمی نفهمی نگران شدم. می خواستم در ضمن به او اطلاع دهم که غروب آن روز با ساغری در پیاله فروشی پاتوقش قرار گذاشته ام. به دفترم که برگشتم چشمم به خبری در روزنامه افتاد که به خوانندگان مژده می داد طبق آخرین اطلاع از وضعیت هنرمند مشهور شراره مراقبت و مداوای پزشکان موثر افتاده و او به خانه برگشته و فعلا تابهبودی کامل جسمی و روحی در خانه خود استراحت می کند و بزودی به صحنه بازمی گردد و چشم دوستداران و مشتاقان هنر خود را روشن خواهد کرد...حدس زدن اینکه این خبر دست ساز اداره خودمان و به دستور هنر درزکرده بیراه نبود. اما دلم شورزد. پس او جایی و به نحوی قضیه را پیگیری میکرد و ظاهرا هیجکس جزخودش از چند و چون کار خبر نداشت. هنر با اقتدار و پنهانکاری کامل عمل می کرد و حتا رییس هم لزوما در جریان جزییات عملیات او قرار نمی گرفت. این شیوهی کار او بود.ا آیا هنر دلش نمیخواست که رقاصه هنوز زنده باشد؟..کم کم انگار خودم هم داشتم فکر می کردم که پس شراره باید هنوز زنده باشد. عجب خیالاتی! بدترین چیز در حرفهی ما... فکری ناگهان در ذهنم جرقه زد. غیبت هنر بی دلیل نمی توانست باشد و خبر جعلی در روزنامه دامی بود که قاتل را دوباره به قتلگاه می کشاند تا کار را تمام کند و این اصلی بود که هنر حتما در کتاب ها خوانده بود : قاتل به محل قتل برمی گردد...
سر شبی با قرار قبلی به سراغ ساغری در پیاله فروشی پاتوقش رفتم. تک و تنها سر یکی از میزها نشسته بود و انتظار من را می کشید. موهایش از بار پیش که دیده بودمش سفید تر به نظر می رسید، اما سبیلش همچنان سیاه مانده بود. سبیلش دهسالی از موهایش جوانتر مینمود. همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. من سر میز نشستم و در جا دو پرس کباب چنجه با مخلفات کامل و یک نیمی ودکا به گارسن سفارش دادم. ساغری جرعه ای از ته ماندهی ودکایش را بالا انداخت و با پشت دست شارب سبییلش را پاک کرد و گفت ،
" خدایا این شبی یک چتول عرق را از من مگیر..."
گفتم،
" خدا پرست شده ای ساغری ؟.."
همیشه او را با اسم فامیل صدا می زدم. گفت،
" تو بخوان مادر طبیعت! چه فرقی میکنه؟"
این را گفت و قاه قاه خندید. مجله را از جیب در آوردم و روی میز بازکردم. می دانست که به چه منظوری به سراغ او آمده ام. سیگار اشنویش را گیراند، پک عمیقی به آن زد و گفت،
" این قتل، این قتل...حسابی حال من را گرفت. "
یکراست رفتم سر اصل مطلب و پرسیدم ،
" مقصودت چیه این که نوشته ای قاتل در میان ماست؟"
درجا گفت،
" یعنی حرف بوداری زده ام؟"
خیالش را راحت کردم که برای تفتیش او نیامده ام. گفتم که فقط نظرت را می خواستم از زبان خودت بشنوم و گفتم که مقاله ات را هنر تهماسب به من داد که بخوانم.گفت ،
" به من لطف دارد. اما به این همکار دوره دیده ات بگو اینجا پاریس و لندن نیست. از روی منطق و علم دنبال قاتل این دخترک نگرد! اینجا آن سرزمین های متمدن سردسیری با جنگل و سبزه نیست. در این ملک بیابانی می کشند که کشته باشند."
ساغری کافه های ساز و ضربی و میخانه های لاله زار و خیابان جمشید و کوچه پس کوچه های آن حوالی را به خوبی می شناخت و گزارشهای دنباله داری هم می نوشت از حوادث و ماجراها در آن اماکن و شرح حال خواننده ها و رقاصه ها با عنوان " آدم های اعماق" برای یکی از مجلات هفتگی در آن سالها. کله اش کم کم داشت گرم میشد. از من از جزییات قتل پرسید و در حالیکه سرش را در میان دودست گرفته بود با آرنج های تکیه داده بر میز و چشمانی نیمه باز هرآنچه را می گفتم انگار در نظر خود مجسم می کرد. از آن لبخند چیزی به او نگفتم...گفت،
"رقصش را دیده بودم... هربار که این روزها چشمم به عکس های او می افتد دلم خون می شود. قر می داد و می خواند که... "
ساغری در جایش نیم خیز شد ، دستهایش را بشکن زنان بالا برد و خواند ،
" تو صیغه می شی؟
واه، واه ، من صیغه بشم؟. .
پس زنم می شی؟ وصلهی پیرهنم می شی؟
من زنت بشم؟ وصلهی پیرهنت بشم؟ واه واه..."
مشتریهای کافه برگشته و ما را برو بر نگاه می کردند. ساغری استکانش را بالا انداخت و سیگار دیگری آتش زد و گفت،
" از قول من به تهماسب بگو دنبال منطق در این قتل نگرد. این جور قتل ها در این ملک همیشه به صورت یک معما، یک راز، باقی می مانند. شاید زمان این معما را حل کند، شاید هم حل نکند..."
" این روزها اما ما با روش های پیشرفتهی علمی جنایی دنبال قاتل و تبهکار میگردیم و هرکه باشد پیدایش میکنیم...رمز و رازی در کارنیست."
وسط حرف من پرید و گفت،
" معلومه که این حرف ها را از زبان تهماسب شنیده ای... خب خواهیم دید. این قتل ازنظر من بودارتر از یک مثلا انتقام عشقی جاهلی است...یک جاهل عاشق، حتا اگر معشوق به او خیانت کرده باشد، هرگز نمی رود قبلهی امیال و آرزوهایش را آن طور که تو می گویی با کارد پاره پاره کند. حالا هم شایعه پخش می کنند که شراره نمرده و زنده است. خب بعضی ها دوست دارند که او زنده مانده باشد وکسی یا کسانی هم هستند که نمی خواسته اند او زنده باشد و مهوش دیگری بشود که وقتی مرد نصف مردم شهر از هر صنف و طبقه ای زیر تابوتش را گرفتند. دخترک را هی تشویق کردند ، پول به پایش ریختند که عریان تر روی صحنه بخواند و برقصد و او هم خواند و رقصید...خب مگر ما در پاریس زندگی می کنیم ؟ آن شایعه سلامت او را هم به نظرم خود اداره شما پخش کرده تا قضیه را کش بدهد تا مردم کم کم فراموش کنند و بالاخره هم پرونده مشمول مرور زمان می شود. شاید هم امروز و فردا یک نفر را بگیرید و زیر شکنجه مجبور به اعتراف بکنید... این هم بعید نیست. "
گفتم، " گذشت آن زمان ها که با ضرب و شتم متهمی را مجبور به اعتراف به جرم می کردند. حالا هر چیزی باید با سند و مدرک باشد. ما از متهم و مظنون فقط سوآل میکنیم و بازهم سوآل می کنیم..."
نمی توانستم با او وارد جزییات کار و پیگیری پرونده قتل بشوم. نظر او را باید با هنر درمیان میگذاشتم، اگرچه برای خودم چندان مفهوم و روشن نبود.یعنی ما باید برای پیدا کردن قاتل به سراغ کی می رفتیم؟ هرکس را که در خیابان مشکوک می دیدیم میگرفتیم و بازجویی میکردیم؟..در همان حال برخاطرم گذشت که پس هنر با چیدن آن دام ، آن خبر جعلی بهبودی شراره، میخواست قاتل را حین ارتکاب دوباره قتل دستگیر کند؟ ساغری گفت،
"گیرم قاتل را دستگیر کردید و به اشد مجازات هم رساندید. اما من مانده ام که این به اصطاح دستگاه عدل الهی در آن دنیا برای ظلمی که به این دخترک و همهی زنان بخت برگشتهی مثل او در این دنیا رفته چه جوابی دارد؟..از تاریکی بیرون می آیند و در تاریکی فرومی روند. آیا اصلا عدل و دادی در کار این دنیا هست؟"
هردو استکان های عرق را به هم زدیم و تا ته نوشیدیم. بقیه شب را هم با ذکر خاطرات و لطیفه گویی ( مسخره کردن وزرای وقت) گذراندیم و باز هم به قول ساغری از آن زلال هرشبه نوشیدیم و قاه قاه خندیدیم.
چندروزی بود که از هنر در دفترش خبری نبود . من دیگر یقین داشتم که او به میعادگاه با قاتل رفته و آنجا انتظار می کشد. در آن خانه اربابی صحنه را درست مثل شب قتل چیده بودند. مثل آن شب، شراره لابد یادش رفته بوده که چراخ خواب کنار تخت را خاموش کند و از این چراغ باریکه نوری به اخل اتاق پذیرایی می تابید. قاتل به احتمال زیاد بازهم درتاریکی شب به سراغ قربانی خود میامد. کلون در چوبی فرسوده باغ را به آسانی با فشار انگشت میچرخاند و باز می کرد یا از سر دیوار گلی کوتاه بی صدا به داخل باغ می پرید...من آن شب با یکی از همکاران زن، که خانم خوش سیمایی بود، در نقش زوج مرفه و خوشگذرانی به کاباره بهشت شرق رفته بودیم. مثل دیگر کافه های ساز و ضربی آنجا هم در میان مشتری ها رابط هایی داشتیم که همیشه بهترین سرنخ ها را هم آنها به ما می دادند. اما بهتر است به صحنه قتل یا در واقع به میعادگاه با قاتل برگردم. جند بالش و یک پتو را روی تخت جای پیکر رقاصه گذاشته و برآن شمدی کشیده بودند که فقط خرمن گیسوانی سیاه یک کلاهگیس از سر آن بیرون زده بود و به نظر میامد که زن به پهلو غلتیده و رو به دیوار خوابیده است. عصر روز اول از آمبولانسی هنر با کمک دو مامور درلباس سفید در نقش کارکنان بیمارستان برانکاردی را پایین می آورند و به داخل باغ می برند که در واقع به جای رقاصه بهبود یافته همان بالش ها و پتو زیر شمدی سفید بوده است. بعد از این نقل و انتقال راننده با آمبولانس می رود با این قرار که هرروز حوالی ظهر همراه با یکی از ماموران زن در نقش پرستار برای آوردن غذا برای هنر و آن دو مامور دیگر به محل سرمی زده اند. دو مامور همراه هنر، کاملا مسلح، به طبقه دوم می روند و خود هنر در طبقه همکف در کمین مینشیند.
سرشب با خانم همکارم سوار بر شورولت فیروزه رنگی که ان موقع ها داشتم راهی کاباره بهشت شرق شدیم. از لاله زار که می گذشتیم و از برابر سردر روشن تماشاخانه ها و کافه ها و سینماهایش، خانم همکارم گفت،
" اونجا را ببین!"
به پوستر بزرگی از یک فیلم خارجی بر سردر سینمایی اشاره می کرد که زنی را با موهایی پریشان طلایی و سینه های برجسته نشان می داد. زن سیگاری زیر لب داشت و اسلحه کمری کوچکی را در دست گرفته بود. همکارم گفت،
"طوری اسلحه را در دستش گرفته که انگار یک فندک دستشه ."
خنده ام گرفت و گفتم،
" حتما کارآگاه هم در این فیلم همیشه یک بارانی تنش هست...هوا هم آنجا ها لابد وقت جنایات ابری است یا بارانی."
نبش کوچه ملی ماشین را پارک کردم و با هم به کاباره رفتیم. روی صحنه هنوز دسته گلهایی دیده می شد با نوارهایی سیاه ول و رها شده لابلای آنها. چندتایی جوان روی صحنه با لباس متحد الشکل میخواندند و رقص گروهی بی مزه ای را اجرا می کردند که خوشبختانه زود تمام شد. نگاهم به دنبال آشنایی سر میزها میگشت که یافتمش و سری تکان دادم. قرارمان این بود که به بهانه رفتن به دستشویی و پشت در دستشویی همدیگر را ببینیم. بعد از او از جا بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم. جاهل جوانی بود با موهای سیاه فرفری که بغلم کرد و نالید که
" دیدی چطور پر زد و رفت؟"
هیج خبری و سرنخی نداشت. جوان رابط می گفت فکر نمی کند که کار برو بچه های آنجا و آن حوالی باشد.از قرار همه حیرت زده و داغدار بودند.سر میز برگشتم . رقاصهای که به جای شراره آورده بودند سن وسالی داشت با صورتی تیره با آرایشی غلیظ و با لنگ هایی دراز مو دار در کفشهای قرمز پاشنه بلند قر می داد و از یک طرف صحنه به طرف دیگر بیشتر راه می رفت تا اینکه برقصد. خواننده مردی در ارکستر که تنبک هم می زد، شعر ریتمیکی را در همراهی با او می خواند که یک خط آن این بود،
ای مشک فروش سر بازار
مجنون، مجنون صفتی میگذرد دست نگهدار
مجنون را دوبار تکرار می کرد.از شنیدن این شعر دلم گرفت . جام دیگری را و این بار به سلامتی چشمان زیبای همکارم در آن شب بالا رفتم.
آن شب هنر پشت پرده نیم کشیده پنجرهی اتاق پذیرایی نشسته روی یک صندلی لهستانی از سوراخی که در پرده تعبیه کرده بود، محوطهی تاریک باغ را زیر نظر داشت.در رو به ایوان اتاق نشیمن را مثل شب قتل نیمه باز گذاشته بودند. این شب سوم انتظار هنر در آن میعادگاه بود یا چهارم ؟... نزدیکیهای نیمه شب ( آن طور که خودش می گفت) صدایی شاید از جابه جا شدن کلون درچوبی به گوشش خورد و بلافاصله پشت پرده رفت و از سوراخ نگاه کرد، اما هیج چیز دیده نمی شد . باغ در تاریکی فرو رفته بود و فقط صدای جیرجیرک سکوت شب را میشکست. لحظه ای بعد سایه ای از روی باریکهی سنگفرشی کف باغ گذشت. انگار که حیوانی از جایی بیرون خزیده و در تاریکی لابلای درختچه های نسترن جهیده و ناپدید شده بود. هنر بی صدا خودش را از پشت پرده کنار کشید و عقب عقب رفت تا خود را به آشپزخانه رساند و از در آشپز خانه بیرون رفت و از پشت ساختمان خودش را به محوطهی باغ رساند. درست حدس زده بود. صدای خشخشی از میان علف ها و شاخ و برگ نسترن به گوشش خورد. هنر قدمی به جلو برداشت و به میان شاخه های نسترن فرورفت. فکر کرده بود منتظر رفتن قاتل به داخل ساختمان نشود و همانجا ترتیب او را بدهد و در صورت فرار به به پاهای او شلیک کند. می گفت، مثل آن حیواناتی بود که به رنگ محیط در می آیند .همان نزدیکیها بود، اما اثری از او درتاریکی دیده نمی شد. باردیگر و این بار صدای خشخشی را هنر از پشت سر خود شنید. چرخی زد تا پشت سر خود را ببیند. در پشت سرخود دست با لارفته ای را در آستینی گشاد دید که دشنه ای بلند را داشت بر فرق سر او فرود می آورد. هنر فرصت به مهاجم نداد و همچنان در حال چرخش ضربهی برق آسای کف گرگی خود را به زیر چانه اش زد. دست مرد با دشنه از شدت ضریه فرو افتاد. هنر می گفت، « به گردنش چنگ زدم ، از پهلو یش گرفتم، اما انگار در تاریکی چنگ می زدم. هرجا از بدنش را که می گرفتم انگار ذوب می شد و از چنگم در می رفت...دستم را فروبردم و بیضه هایش را مشت کردم و فشار دادم. له شدن بیضه ها را در مشتم حس می کردم و صدای نفس نفس زدن او را می شنیدم. چشمانش واقعا مثل یک حیوان درنده در تاریکی برق می زد و درست از زیر آن چشم های دریده ریشی کوتاه به سیاهی لجن صورتش را پوشانده بود...فکر می کنم اورا تا پایان عمر از مردی انداخته بودم...» درست در همین لحظه هنر انگار سوزشی را مثل سوزش نیش هزار عقرب در پای خود احساس کرد. دشنه مرد در سفید ران او فرو رفته بود. هنر گرمی خون را در پاچه شلوار خود احساس کرد و به زمین افتاد. در آن حال برونینگ ساخت بلژیکش را از جیب شلوار بیرون آورد و دو تیر به سوی مرد شلیک کرد. اما گلوله ها یکی پس از دیگری در تاریکی شب فرو رفتند . مهاجم همچون شبحی در تاریکی از دست او گریخته بود. دو مامور از طبقه بالا با شنیدن صدای شلیک تیر خودشان را به طبقه پایین و محوطه باغ می رسانند. یکی از آنها با اسلحهی ضامن کشیده در تعقیب قاتل از در باغ بیرون می رود، اما اثری از جنبنده ای در جادهی خاکی دیده نمی شده است. بالاخره با بی سیم آمبولانش خبر میکنند و هنر را که خون زیادی از او رفته بود به بیمارستان میرسانند.
بعد از بهوش آمدن هنر به عیادتش در بیمارستان رفتم. پیشانی او را بوسیدم و کنار تختش نشستم . هنوز توان حرف زدن نداشت. ماجرای آن شب را که برای من نقل میکرد انگار که کابوسی را به یادمی آورد که حالا در بیداری هم ادامه داشت. در آخر با صدایی بریده بریده گفت،
« من روی سبعیت قاتل و حماقت او حساب کرده بودم...اما به یک حیوان...به یک شبح، برخوردم...»
با خنده در پاسخش گفتم،
« پس بیخود نبود آن انگشتر اندازه انگشت هیچ آدمیزادی نبود.»
سرش را برگرداند و به آسمان آبی در قاب پنجره اتاق بیمارستان خیره ماند و گفت ،
" چه.. روز روشنی!.."
هنر ساکت ماند. فکر کردم که دیگر باید بروم و او را تنها به حال خودش بگذارم. خداحافظی کردم و از اتاق بیمارستان بیرون آمدم.
هنر مدتی طولانی تابهبودی حالش به مرخصی رفت. وقتی به سرکار برگشت آن گونهها سرخ استخوانیش به زردی می زد و چشمهایش زیر سایه تاریکی از ابروها به هیچ چیز و هیچکس نگاه نمیکرد. فکر کردم انگار با زخم آن خنجر زهری به شریان اصلی او ریخته که همچنان داشت در تمام تنش کارمی کرد، یا خاطرهی لبخند ان رقاصه بود که مثل خار خار یک پرسش ذهنش را میخورد و نمیتوانست برای آن جوابی پیدا کند؛ معلولی که رشته اش با علت ها از جایی تصور ناشدنی گسسته بود. اگر آن لبخند را به چشم خودم در سردخانه ندیده بودم، فکر میکردم که این هم مثل درافتادن با یک شبح از توهمات هنر است. بی حوصله و پرخاشگر به ادره میامد و می رفت. پروندهی دیگری به او محول نشد. حتا شنیدم که در ادره بعضیهمکاران می گفتند که رفتن هنر به آن باغ و درگیری تک و تنها با قاتل ( اگر واقعا پای قاتلی واقعی درمیان بود)، بی کلهگی محض بوده است. از بالا فشار آورده بودند که هرچه زودتر پرونده قتل رقاصه را جمع و جور کنید و به مطبوعات ابلاغ شود که از درج هرشایعه و خبر بی اساسی درباره این قتل خودداری کنند. چنین هم شد . هنر را به پست جدیدی گماشتند ، مشاور دفتر تحقیقات جنایی، که معلوم نبود دقیقا کارش چیست. گزارش شده بود که هنر گاهی در وقت اداری دفترش را برای ساعاتی طولانی ترک میکند و سر کار خمار و خوابالود حاضر میشود و به پریشانی حواس مبتلا شده است. حتا گفته شد که با یکی دوتن از همکاران درگیری لفظی تندی داشته است. من تحمل دیدن هنر را در آن وضعیت روحی نداشتم و کمتر به سراغش می رفتم.
هنر زودهنگام به در خواست خودش بازنشسته شد. این اواخر او را دیده بودند که تک و تنها در کافه های ساز ضربی و میکده ها تا دیروقت شب تک و تنها نشسته و غرق درافکار و خیالات خود است. آن معشوقهی چشم شیشه ای هم ترکش کرده و به خارج رفته بود. شبی پاسبان کشیک او را افتاده در جوی آب پیاده رو خیابان پیدا میکند که سگ بیماری را در آغوش خود گرفته بوده است. در یکی از این شب ها، و از اتفاق در شبی تابستانی، و قتی که هنر مست و تلو تلو خوران از یک پیاله فروشی به خانه برمیگشت، در پیاده رو از پشت سر او دستی از تاریکی بیرون می آید و پتک یا چماقی را چنان بر فرق سرش میکوبد که مغزش درجا له و متلاشی میشود و هنر به زمین می افتد. حتما فرصت نکرده بود که برگردد و صورت قاتل خود را ببیند. هنر در دم جان می سپارد. پیکر بی جان او را فردا صبح رفتگر شهرداری پیدا کرد. در سوگ رفتن هنر، در مراسم خاکسپاری او، حرف ساغری به یادم می آمد. قتل خود هنر هم یک معما یا بهتر است بگویم یک راز بود. هرگز قاتلش پیدا نشد. راز این قتلها را همچون راز لبخندی بر لبان سرد و بی جان یک رقاصه شاید زمان آشکار کند، شاید هم هرگز آشکار نکند.
اوت ۲۰۲۵