رضا فرخفال
شانه بر زلف سخن
مشکل زبان فارسی یا آرامش دوستدار همچون یک مشکل؟
با وجود اینها، بازهم شعر حافظ را نمیفهمیم ... - رضا براهنی
کس چو حافظ نَگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلفِ سخن را به قلم شانه زدند - حافظ
آرامش دوستدار در کتابش، زبان و شبه زبان، فرهنگ و شبه فرهنگ[1]، با نقل بیت بالا از حافظ میپرسد، "...آیا اندیشه نقاب دارد؟" و خود پاسخ میدهد، " تصور نمیکنم."[2]...از دیدگاهی ادبی مشکل از همین جا با آرامش دوستدار آغاز میشود، هرچند که این مشکل فقط یکی از نمودهای مشکلی است که با خواندن کتاب دوستدار جای جای با آن روبرو میشویم. این مشکل در واقع برخورد دوستدار با زبان به طور کلی و زبان فارسی و به ویژه زبان شعر است.
مباحث طرح شده در این کتاب، چنان پخش و پراکنده و گاه بی ضبط و ربط و انباشته از حاشیه روی مینماید که مشکل بتوان طرحی فشرده از محتوای آن را در آغاز این سخن به دست داد. میتوان اما گفت که دوستدار در این کتاب در باره زبان و فرهنگ فارسی سخن گفته است. به سخن دیگر و دقیقتر، دوستدار در این اثر از نگاه خود به گونه ای آسیب شناسی فرهنگ ایرانی در طول تاریخ از رهگذر پرداختن به " نقاله" این فرهنگ یعنی زبان فارسی دست یازیده است. از نگاه او زبان فارسی در ذات و به لحاظ تاریخی " مقطوع الفعل"و نازا و در نهایت یک "شبه زبان" است که در ملغمه یی با زبان عربی، از آن "جوهر اسلام " فرو میچکد.[3] این زبان فرهنگی را باز می نماید که آن نیز ناگزیر یک "شبه فرهنگ" است. ادبیات فارسی برآیندی از همین زبان و همین فرهنگ است. درباره چند و چون هرکدام از موضوعات طرح شده در این کتاب میتوان به تفصیل و جداگانه نوشت، اما ما در اینجا به فشرده ترین سخن و تا آنجا که به زبان فارسی و زبان شعر برمیگردد، بر دیدگاهها و برداشتهای دوستدار درنگی میکنیم.
به طور کلی می توان گفت که در این کتاب ما نه با مشکل زبان فارسی که با خود آرامش دوستدار همچون یک مشکل روبروییم. از همان صفحات آغازین کتاب پرسشی که خواهی نحواهی پیش میآید این است که چگونه دوستدار در زبانی که از نظر او "مقطوع الفعل"، به سخن دیگر، زبانی دچار فقر ساختارهای فعلی (برخلاف زبانهای غنی اروپایی و حتا عربی به زعم او) و ازینرو، زبانی که ناتوان در بیان اندیشه است، درباره خود این زبان اندیشیده و ادعا دارد که درست هم اندیشیده است؟ لابد برای اندیشیدن در هر زبانی ما دست کم به شماری افعال ربطی و تام ( و نه افعال مرکب که دوستدار آن را فعل نمیداند!) نیاز داریم، همچون نجار که در کار خود به مقادیری کافی میخ و سریشم برای چسب و وصل قطعات چوب نیاز دارد (متافیزیک نجاری!)، اما میبینیم که دوستدار کتابش را به همین "شبه زبان" فارسی و در باره خود این شبه زبان نوشته است نه به انگلیسی یا آلمانی که در مقایسه با شبه زبان فارسی لابد باید از نگاه او زبانهای "اصل" باشند. پرسشهایی دیگری نیز پیش میآید از جمله اینکه، اگر این گفته دوستدار را بپذیریم که هیچ زبانی قادر نیست از مرزهای فرهنگی خود بیرون رود، همچنانکه هیچ اندیشه ای نمیتواند از مرزهای زبانی خود به بیرون در گذرد، آیا او توانسته در اندیشیدن به زبان فارسی از مرزهای این زبان و فرهنگ آن به سلامت درگذرد و از بیرون بدان نگاه کند؟ این مرزها کجاها کشیده شده و بیرون این مرزها کجاست؟ او خود کجا ایستاده است؟ گسترهٔ تاریخی شبه زبان" فارسی یا "شبه فرهنگ" ایرانی از چه زمانی تا چه زمانی را در برمیگیرد؟ پاسخ دوستدار چندان روشن نیست. او از یکسو، آغاز زوال فرهنگ ایرانی و زبان فارسی را همچون محملی برای اندیشیدن با پایان حیاط ادبی حافظ رقم میزند و از سویی دیگر معتقد است که مرگ این فرهنگ به لحاظ تاریخی پس از حمله اعراب به ایران رخ داده و از آن پس هرسخنی در این فرهنگ (با اشاره ای به شاهنامه) "به کردار بازی" بوده است. پرسش این است که اگر زبانی مقطوع الفعل و در بیان اندیشه الکن است،و پس "شبه زبان" است و فرهنگی را نیز که نقل میکند لاجرم یک "شبه فرهنگ" است، آیا دوستدار با نوشتن به زبان فارسی و اندیشیدن درباره این زبان خود شبه متفکری دچار لکنت زبان نیست؟ میدانیم که چنین نیست و دوستدار اندیشمندی زبان آور با قلمیتیز و برنده در نوشتههایش بود. این را نیز می دانیم و باید خاطر نشان کرد که دوستدار در این جستار بلند، همچنانکه در دیگر آثارش، برآن بوده که به مصداق آن گفته معروف، آتشی برافروزد و نه چنانکه رسم و معمول مقالات و تتبعات فلسفی دانشگاهی است، فقط هیزمیفراهم آورد. آتشی که فراهم آورده، و در لحن پرخاشگر پاره ای جملات این کتاب زبانه میکشد، البته فهمیدنی است و گاه به دل نیز مینشیند. اما پرسش دیگری نیز با خواندن این کتاب پیش میآید و آن این است که اگر بپذیریم زبان فارسی یک "شبه زبان" و فرهنگی را که بازمینماید به واقع یک شبه فرهنگ است، دوستدار چه رهیافتی را برای برون رفت از دایره بسته این شبه فرهنگ و این شبه زبان تجویز میکند؟ در نگاهی کلی تجویز او یکسره نفی گذشته و نقد بیامان گذشته است که اگر پابه پای او در آنچه طرح کرده پیش رویم، درواقع نه به ستردن کبره گذشته از حال که کارمان به نوعی ازاله خود از خودمان خواهد کشید. بیراه نیست اگر همچون جواد طباطبایی بگوییم که کلان روایت " امتناع تفکر" دوستدار در بررسی تحولات سوژگی ایرانی در درازای تاریخ درتحلیل نهایی "فراخوانی به یک خودکشی جمعی" است.[4]
رشتهٔ تاملات دوستدار در این کتاب خود به خود با تاملات او در نوشتههای دیگرش پیوند دارد. میتوان گفت که این کتاب ادامه تاملات او در باره آن ويژگی تاریخی فرهنگ ایرانی است که بدان " امتناع تفکر " نام نهاده که حاصل" دین خویی" تاریخی مستولی بر این فرهنگ است. زبان فارسی نیز از نظر او در جریان این استیلا آفت زده شده، واژگانش متروک و فعلها یش یکسره در اثر یورش زبانی بیگانه( عربی) درو شده است.[5] فرهنگ ایرانی به رغم گسستها و پیوستگیهاش، اوجها و فرودهایش، به گفته جواد طباطبایی در کلان روایتی که دوستدار از آن به دست می دهد،"...از همان آغاز ایرانیش مرده زاده شده و همواره مرده زیسته است." [6] گستره تاریخی بحث دوستدار تحولات ادبی و هنری فرهنگ ایرانی در دوران معاصر را نیز در برمیگیرد و لابد باید هم نظر با او هر حرکت نوی را هم در این زمینه از پدیدههای نعشی بدانیم: مثل روییدن مو و ناخن تا مدتی پس از مرگ قطعی یک بدن!
میتوان با جواد طباطبایی موافق بود و گفت که اگر فرهنگی با نام فرهنگ ایرانی داشته ایم پس اندیشیده ایم. چگونه میتوان در یک بستره مشخص تاریخی فرهنگ را از اندیشه جداکرد؟ در کلان روایت دوستدار تاریخ سوژگی ایرانی تاریخ تولید و باز تولید چیزی است که او آن را فرهنگ”دین خویی”می نامد. در این کلان روایت به تنش مدام و گاه خونبار میان غزالیها و سهروردیها در درازای تاریخ ایران بر نمیخوریم[7]. این کلان روایت در واقع تاریخچه ای از استیلای خوشونتبار و قاهر دینی بیگانه را بر ذهن و زبان ایرانی باز میگوید که در آن کمتر از مقاومت مقهوران در برابر قاهران سخن به میان میآید، یا اصلاسخنی گفته نمیشود. می توان اما گفت که اگر استیلایی قاهر و خشونت بار در کار بوده، که بی شک بوده، پس لاجرم مقاومتی نیز دربرابر آن میبوده است. خشونت و قهر در تاریخ محض خشونت و قهر صورت نمیگیرد. در بازگویی تاریخ دوستدار تنها به متن و نه حاشیههای آن می پردازد در حالیکه میان این دو یا به تعبیر طباطبایی میان”قاتل"و”مقتول”پیکاری آشتی ناپذیر در همه أدوار تاریخ فرهنگ ایرانی در جریان بوده که نظریه “دین خویی”دوستدار نمی تواند آن را توضیح دهد، چرا که " همان پیکار مهمترین برهان نادرستی آن نظریه نیز هست." [8]روایت دوستدار از تاریخ اندیشه در ایران در نگاهی کلی به گفته منتقدانش، "متشتت"، "ذانی انگارانه"، "همگن پندارانه" و "غیر دیالکتیکی" ( نیکفر[9] ) است و بیان استدلالی آن را تخلیط "مباحث تاریخی" با " مباحث مبتذل روز" مخدوش کرده است ( طباطبایی[10] ). این روایت از تنافضاتی نیز خالی نیست. اگر " نا پرسایی" و به سخن دیگر، ناتوانی در اندیشیدن ( اندیشیدن البته به تعریف دوستدار) ذاتی فرهنگ ایرانی بوده است، پس آیا اکنون نیز ما جبراً محکوم به ناتوانی در اندیشیدن نیستیم؟ چراکه، به گفته محمد رضا نیکفر، اگر " ...تاکنون چنین بوده ازین پس هم قطعاً چنین خواهد بود."[11] میپرسیم که آیا پس خود دوستدار نیز نمونه ای ازین ناتوانی در اندیشه نیست؟
می توان گفت اساس مشکل در کلان روایت دوستدار، که ادبیات و شعر فارسی را نیز در این کتاب دربرمیگیرد، خط فارقی است که او با ایقانی هرچه تمامتر، و هرچه پر رنگ تر، میان گذشته و اکنون، خود و دیگری، حاشیه و متن و در برداشتها یش از متن ادبی میان "معنا" و "بی معنا"یی می کشد. پنداشت خطی و پیشرونده او از سیر فرهنگ در تاریخ و گرایش اگرچه مستور اما سخت اروپا محورانهاش، پرسشهای بی پاسخ زیادی را در برخوردش با گذشته فرهنگ ایرانی به میان میآورد. ازین میان مثلا نگاه ناب گرایانه دوستدار به فرهنگ معاصر خواننده را با این پرسش روبرو میسازد که تکلیف ما امروز نه در ایران که در گستره ای جهانی با پدیدههای فرهنگی دورگه یا چند رگه چیست؟ آیا اینها فرآوردههای یکسره نا اصل و ناسره اند چون ادامه طبیعی فرهنگ و تاریخ اروپایی به شمار نمیآیند؟
در اینجا برآن نیستیم که به کلان روایت دوستدار از تاریخ فرهنگ ایرانی بپردازیم. درباره این کلان روایت با رویکردهای فلسفی و تاریخی دیگران به تفصیل سخن رانده اند . باید یادآور شد که اما از این میان نگاه محمد رضا نیکفر را در نقد کلان روایت دوستدار با فروکاستن آن به گونه ای " ایدئولوژی ایرانی" نمیتوانیم بپذیریم. برای نقد این ایدئولوژی یا بنا به تعریف، این آگاهی کاذب، ماباید همچون نیکفر بهره ور از آگاهی صادقی باشیم که در اختیار نیکفر است. ما از آن بهره ور نیستیم و نمیتوانیم باشیم. پس برخلاف نظر او بر این نظر نیستیم که دوستدار، همچنانکه طباطبایی، این آگاهی کاذب را در " لعابی رمانتیک" جا انداخته و بر پایه "استدلال روایی"خود " نابوده" ای را " بوده" و برساخته نو و مستحدث ملیت و فرهنگ ایرانی را همچون یک " روح" کهن به پندار در آورده است[12]. از اتفاق ما در این زمینه با دوستدار و طباطبایی موافقیم و این " روح" کهن ایرانی را یک پندار نمی دانیم. این روح برخلاف نظر نیکفر تنها " در دوران قوت ایدئولوژی ایرانی" حاضر و هیجان انگیز نبوده است.[13] اکنون نیر در " عصر پایان تاریخهای ملی"به زعم او، اما به ویژه در این دوران که نویسنده ایرانی در زندان می میرد اگر پیشتر طناب برگردن او نینداخته باشند، رودها و مردابهای وطن او خشک و نابود می شوند، زن جوان هموطنش را در خیابان برای نداشتن "جل پاره بی قدر" حجاب برسر سیلی می زنند،یا به قتل می رسانند وهست و نیست ملی او و همگنانش را به یغما می برند، روح ایرانی دوباره حاضر شده و این بار هیجان انگیزتر از پیش هم ظاهر شده و واقعیت دارد!
به رغم خرده گیری به اصطلاح ژرفبینانهٔ نیکفر بر دوستدار که او در واقعیت مفاهیمی همچون " ما"، " ایرانی"، " ایرانیان" و "فرهنگ ایرانی"شک نمی کند، ما نیز در چنین دورانی در این مفاهیم شک نمی کنیم، اما برای هرکدام از آنها همچون یک نشانه مدلولی ثابت، همگن و فرا تاریخی درنظر نمی گیریم. روح ایرانی یا ایرانیت پیش از هرچیز دیگر یک فرهنگ است و فرهنگی که همان زبان به مفهوم گسترده کلمه است. در زبان است که کلمهها بخصوص در متن ادبی روح دارند و از همین روست که در تفاوت با زبان فلسفه اینجاست که نه ایدهها که خود کلمات هستند که میدرخشند[14]. روحی اگر هست که هست در تاریخ یک واژه است؛ یادی است که واژهها از گذشته با خود حمل میکنند. ردّ پای این روح را، این رمز وراز را، به رغم گسستهای خونبار تاریخی نه تنها در سخنی از فردوسی یا حافظ که در نقش رقاصه ای برتنگی سیمین از عصر ساسانی تا در هندسه هوشربای مقرنس سردر مسجدی در اصفهان میتوان پی گرفت...
فعل و ساختار آن در زبان فارسی همچون حلقه ای ضعیف آماج بیشترین حملات دوستدار در این کتاب است. معلوم نیست که دوستدار صلاحیت خود را از کدام مشرب در زبان شناسی تاریخی برگرفته که در یک قلم مر گ قطعی و لابد دفن ابدی فعلها زبان فارسی را از آنچه امروز در گفتار و نوشتار به کار ما بریم تا فعلها فراموش شده و غیر فعال در متون و گویشهای فارسی با همه " وند"های معنا ساز پیوسته بدانها یکجا صادر میکند؟ کسی که اندکی با زبان شناسی نوین آشنا باشد، به ویژه که زبان دوم او آلمانی هم باشد، عجیب است که اصولا فعل مرکب را نشان ضعف یک زبان بداند و چنین تجویز کند که " آراستن فعل است نه آرایش کردن؛ گریستن فعل است نه گریه کردن؛ زدن فعل است نه پرزدن..." [i] بر این مبنا لابد میان فعل " اندیشیدن" با فعلها " در اندیشیدن" و " اندیشه کردن" هیچ تفاوتی معنایی نیست و باید اولی را همچون یک فعل ساده بسیط پذیرفت و آن دو دیگر را که فعلها دوپاره ای یا مرکب هستند از قاوس لغت فارسی زدود. همچنین است " دراندازیم" از فعل مرکب " درانداختن "در این مصرع حافظ، " فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم" که لابد باید به جای آن از مصدر "ریختن" بگوییم طرحی نو بریزیم! در این بیت حافظ نیز حتما از نظر دوستدار فعل " ویران ساختن " نه تنها فعل نیست بلکه به لحاظ منطقی نیز تناقض آمیز ( خراب / ساختن) است :
به یادِ چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنایِ عهدِ قدیم استوار خواهم کرد
که می دانیم ساختن در ترکیب فعلی " ویران ساختن" به معنای " کردن" است. در ادبیات شعری معاصر نیز
آیا مثلا در این خط از شعر نیما تصریف "دراستاده" از فعل مرکب " دراستادن" ( در+استادن) همان معنایی را میرساند که ایستاده یا استاده از فعل سادهٔ " ایستادن/استادن" ؟
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا
و آیا میتوان به جای فعلها مرکب " ساز دادن":(گریه) و " خشک آمدن" در سطرهای زیر از شعر نیما را " گریستن" و " خشکیدن" گذاشت؟ در این صورت از بیان شعری نیمایی چه میماند؟
هنگام که گریه میدهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
خشک آمد کشتگاهم در جوار کشت همسایه
این درست که بگوییم زبان فارسی در پویایی خود از دیرباز تاکنون گرایش به ساختن فعل مرکب داشته است، اما و اگرچه این گرایش طبیعی این زبان است سرنوشت ابدی و محتوم آن نیست. ما امروزه بسیاری فعلها راکد را میتوانیم فعال کنیم و یا فعلها فراموش شده در گویشهای گوناگون را در فارسی نوشتار بیاوریم و یا از نامها به اصطلاح " مصادر جعلی " بسازیم که ساختار پیوندی زبان فارسی این امکان را به خوبی دراختیار میگذارد ودر فارسی امروز چنین نیز شده است.
زبان عربی در طول قرون وسطای تاریخ ایران زبان مکتوب دین و علم و تفاضل بوده است، اما هرگز نتوانست زبان فارسی را به اصطلاح به ساحت " آشپزخانه" براند و یا روانه گورستان زبانهای باستانی سازد. شاهنامه فردوسی در طول قرون دژ دست نیافتنی و پابرجای زبان و فرهنگ فارسی دربرابر پورش زبانهای بیگانه بوده است. از نگاه دوستدار یکی از موارد آسیب دیدگی زبان فارسی دریک چشم انداز تاریخی (و در بعد " در زمانی" diachronic لابد!) تحمیل ساختار انعطاف ناپذیر و" الگویی" فعل عربی برساختار فعل " پیوندی" زبان فارسی بوده و در نتیجه زبانی پدید آمده که ملغمه ای از عربی و فارسی است که از دایره بسته آن ما سخنگویان به این زبان نمیتوانیم پا فراتر گذاریم.[ii] میپرسیم دوستدار کدام زبان فارسی را مد نظر دارد ؟ زبان گفتاری جوامع ایرانی را یا زبان نوشتاری فارسی را در متون فلسفی، دینی و به ویژه ادبی؟ در سدههای آن قرون وسطای ایرانی و در هنگامه و در پی ایلغارها و یورشهای بیابانگردان به واحه ایرانی آیا اندیشه ای میتوانسته صورت بندد و مجال بروز پیدا کند که زبان فارسی ناتوان از بیان آن میبوده است؟ آیا دوستدار فکر میکرده است که وام واژههای عربی در زبان فارسی چه به لحاظ معنا شناختی و چه به لحاظ آوا شناختی ( تلفظ) هنوز عربی هستند؟ همین واژه " متفکر" که دوستدار به تفصیل فرق آن را با " اندیشمند" شرح میدهد و از واژههای محبوب اوست، آیا واژه ای عربی است؟ در زبان عربی متداول متفکر به معنای شخصی است که تظاهر به اندیشیدن میکند نه به معنا و مفهومیکه دوستدار از این کلمه مراد در نظر دارد.[iii] واژه "عشق" این پر بسامد ترین واژه در شعر فارسی که سعدی بر همان مبنای الگویی زبان عربی، مصدر " تعشق" و اسم فاعل "متعشق" را از آن ساخته، آیا واژه ای عربی است؟ این واژه حتا یکبار هم در قرآن نیامده است. دو ستدار میپرسد، " چطور میشود اندیشه ای فلسفی را به زبانی [عربی] گفت و نوشت که فعل بودن و داشتن ندارد؟" و نتیجه میگیرد که این بدان معنا نیست که ما چون هردو فعل را در فارسی داریم پس "فیلسوف پیشه" ایم.[iv] آری، و پس معلوم نیست که در زبان عربی که فاقد فعل ربطی - اسنادی "بودن" و" استن" است، ابن رشد و ابن عربی چگونه اندیشیده اند و چگونه توانسته اند مرز زبان خود را شکسته ودر فلسفیدنهای خود نسبتی را میان دو چیز به صورت نفی یا اثبات به تصور درآورند... آیا زبان فارسی با فعل اسنادی " است" و انگلیسی با داشتن فعل " is" زبانهایی رساتر از عربی هستند؟ و ما فارسی زبانها که میتوانیم این فعل را حتا صرف کنیم با افزودن شناسههای پیوسته ( استم، استی، است...) زبانی فصیح تراز انگلیسی و جهان فکری فراخ تری از انگلیسی زبانان داریم؟ همچنین او به فقدان فعل بسیط " داشتن" در زبان عربی اشاره میکند و این مثال را میآورد که در عربی گفته میشود " لا حکومته للبلاد. " و ترجمه میکند " این کشور حکومت ندارد. " که البته ترجمه جمله فارسی مورد نظر او به عربی میشود: هذا البلد لیس لدیه حکومة.
دوستدار از کدام زبان فارسی سخن میگوید؟ از زبان رستم التواریخ میگوید یا از زبان دهخدا در سرمقالهها یش؟ مبنای داوریهای دوستدار حتا اگر ادعای رویکردی زبانشناختی به زبان داشته باشد، زبان نوشتاری است که آن هم معلوم نیست در کدام مقطع تاریخی واز چه زمانی و تا چه زمانی آن را در نظر دارد و در ارزیابیهای خود با چه شاخصهایی این مقطع را تعیین کرده؟ در جایی میگوید اصولا زبان و فرهنگ ما مرده به دنیا آمده است، و در جایی دیگر مرگ زبان فارسی را از مرگ حافظ به این سو و تا زمان حاضر رقم میزند. همچنین میبینیم که پویایی ،گویایی و رسایی یک زبان را در توانمندی آن در بیان ایده ( زبان فلسفی) میداند و بیخود نیست که رد زبان نارسا و تباهگن فارسی را در دو ترجمه از کانت وهایدگر و یا بیانات مجلسی فیلسوفی معاصر درشرح "اقالیم حضور" حافظ و سعدی و خیام و مولوی پیدا میکند. زبان ادبی ( زبان انگارهها – ایماژها )، زبان روزنامه و زبان روزمره در تشریحات و تبینات نظری او از تحول تاریخی زبان فارسی یا در معرض بدخوانی قرار گرفته یا به کلی از نگاه او دور مانده است. آنجا نیز که به زبان ادبی پرداخته گاه به داوریهای برمیخوریم سخت پرسش برانگیز، مثلا اینکه " ...ما که زبان رودکی و فردوسی را هم امروز نیز به راحتی چنان میفهمیم که گویی اکنون سخن میگویند."[v] این " ما" کیانند؟ آیا یک مهندس هوافضای تازه فارغ التحصیل شده است یا خود آرامش دوستدار؟ آیا خود دوستدار بیدل را به همان راحتی میخواند و فهم میکند که حافظ را؟ یا اینکه میگوید،" از شاهنامه که بگذریم، حتا نامیازین سرزمین به عنوان زادگاه و پرورشگاه تمدن کهن برده نمیشود."[vi] این سخن را کسی میگوید که آشنایی چندانی و یا أصلا هیج حشر و نشری با ادب فارسی نداشته است. میپرسیم نامیاز " ایران" برده نشده؟ یا از " زادگاه و پرورشگاه تمدن کهن" ( کذا درمتن آن هم به طنز)سخنی به میان نیامده است؟ نیز به این برداشت عجیب در سخنان او برمیخوریم که " بی جهت نیست که شاعران ما از رودکی گرفته تا فروغ ...جایی که عوالم عرفانی معنی پرور یا خویشگو در زبان چیره نبوده بلکه عناصر زبانی با زیست و زندگی سرو کار داشته متناسب با تواناییهای فرهنگی و فردیشان هرچه اندیشیده اند و گفته اند در حد کمال بوده ...چون نخواسته اند و نکوشیده اند از مرزهای زبانی پا فراتر نهند. " [vii] زبان " خویشگو " یعنی چه وقتی که سخن بر سر متن به خود ارجاع دهندهٔ شعر است؟
فرق زبان شعر با زبان داستان وزبان رساله ای فلسفی چیست؟ مرزهای زبانی که این شاعران از آن قدمیفراتر نگذاشته اند در کجاها واقع شده است؟ از رویکردی ماتریالیستی به تاریخ این مطلق "زیر بنا" ست که "روبنا" را برمیسازد و به سوژگی شکل میدهد. بیراه نیست بگوییم این مطلق زیر بنا از نگاه دوستار در کتابهای دیگرش همانا ساختار دینی است و در این کتاب نظام بسته و مرزبندی شده و فرا تاریخی زبانی است که برآمده و ریشه گرفته از همان ساختار دینی است: اسلام از هرکلمه این زبان فرو میچکد؛ ساختاری است صلب که ذهن از مرزهای آن هرگز گاهی فراتر نمی تواند بگذارد.
دوستدار با اصول زبان شناسی سوسور آشناست و مرور او را براین اصول میتوان برای آشنایی مقدماتی و دانشنامهای با سوسور در این کتاب بازخواند، اما از دانستگی او بر ادامه و ژرفش دیدگاههای سوسور در مکاتب ساختار گرا و پسا ساختارگرای بعد از سوسور جز یکی دواشاره گذرا به فوکو نشانی نمییابیم. از اینرو ست که در نهایت ذهن یا سوژه از نظر او تخته بند نظام دربسته زبان است و مهمتر اینکه این نظام در بسته از " من" و داده شده به " من" ست و "دیگر"ی را در تحول و گسترش کاربستهای آن نقشی نیست. امروز ما به دنبال " چرخش زبانی" در مباحث نطری و ادبی، سوسور را در ادامه و گسترش نظراتش در مکاتب ساختارگرا و پساساختار گرا ست که باز میخوانیم و تا آنجا که به نظریه ادبی مربوط میشود باختین را در کنار سوسور میتوانیم و باید بگذاریم. میتوانیم بگوییم نشانههای زبانی در بعد دلالی و حتا زنجیرهٔ نحوی ( به صورت هنجار گریزیهای شاعرانه) مدام در معرض "دیگر"ی و دستخوش تحول اند. با وامیاز حافظ: این کارخانه ای است که مدام تغییر میکنند. میپرسیم در زبان فارسی از پیدایش چاپ و روزنامه تا مدرنیسم نیما و هدایت و پیآیندهای آن چه اتفاقی افتاده است؟ آیا آنچه در این دوره دربنیاد و رویه زبان فارسی رخ نموده (در برخورد با زبانها و اندیشههای دیگر و غیر بومی) ما را به تعریفی دیگر از دیالکتیک ذهن ( سوژه) و "دیگری" و بازتاب آن در زبان فرانمیخواند؟ آیا مثلا باید کل دستاوردهای داستانی به مفهوم مدرن را همچون اشکال " عاریه " ای از ادبیات غرب از ادبیات فارسی معاصر دور بریزیم؟ آیا موبی دیک ملویل و سرزمین هرز الیوت را مترجمان ایرانی میتوانستند به زبان امیر أرسلان یا ترجیع بندها تف اصفهانی ترجمه کنند؟از نگاه دوستدار حتا در نقد ادبیات و فرهنگ نیز از آخوند زاده و تقی رفعت تا فاطمه سیاح و براهنی ما فقط " تعمیر کار " آثار گذشتگان داشته ایم! به کوتاه سخن دوستدار براین باور است که " ...هیچ اتفاق تکان دهنده و بیدار کننده درخور اعتنایی تاکنون در این فرهنگ نیفتاده است. هرچه بوده حقایق ابدی محض بوده و مانده است."[viii]
در ادبیات معاصر اجراها و آموزههای نیمایی را اگر برآمدی از تحولی در دیالکتیک ذهن ( سوژگی ) و زبان یا به سخن دیگر، دیالتیک خود و دیگری همچون أساس نوآوری در زبان ادبی ندانیم، فقط میتوانیم همچون فضلای ادبی هم عصر نیما آنها را تعرض به ناموس زبان تلقی کنیم. با خواندن این گفتهٔ نیما که" شاعری که شخصیت فکری دارد، توانایی خلق کلمات جدید را دارد."[ix] میپرسیم "تشخص فکری" شاعر در کجا و چگونه شکل میگیرد؟ بی شک در خلا شکل نمیگیرد. در میان معاصرانش "تشخص فکری" خود نیما چگونه شکل گرفته بود؟ یا وقتی این برخورد نوآورانه و متهورانه او با نحو زبان میخوانیم که " خیال نکنید قواعد مسلم زبان، در زبان رسمیپایتخت است؛ زور استعمال این قواعد را به و جود آورده است . مثلا به جای سرخورد، سرگرفت و به جای چیزی را از جا برداشت، چیزی را از جا گرفت را با کمال اطمینان استعمال کنید ."[x] میپرسیم آیا زبانی مرده و فاسد در فعل، زبانی مرده به دنیا آمده و سترون آیا امکان چنین بدعتهای کلامیرا به نیما میداد؟ با ادعاهای دیگر دوستدار میتوان اینگونه نتیجه گرفت که پس رهنمودهای نیمایی نیز جز آشفتگی بیشتر در زبان فارسی حاصل دیگری به بار نیاورده است! آیا مشاهده دقیق همچون یکی از سازمایههای رویکرد مدرن در توصیف فضا و یک شیئ مادی منفرد در زبانی فقط محصور در خود و نه در معرض دیگری برای نیما مقدور میبود؟ مثلا آنجا که با رد این توصیف کلی از یک پل :
"در حین عبور به پلی کهنه و قدیمیکه از شکاف سنگهای آن نباتات روییده شده بود [ که] فراز رودخانه واقع شده بود، برخوردند."
این توصیف دقیق و جزیی نگر را پیشنهاد دهد:
"در آنجا به پل " یاسل" برخوردند . این پل بسیار کهنه و قدیمیبه نظر ما آمد. به مرور زمان از شکاف سنگهای آن چند شاخه خاکشیر و اسپند و خلفه وحشی سبز شده بود. حلفهها گل داده بعضی گلهل پلاسیده شده بودند."[xi]
این نگاه جزیی نگر در توصیف را در "سگ ولگرد"، و به تعبیری دیگر، کاربست زبانی زنده و نزدیک به گفتار را در آفریدن یک فضا به مفهوم مدرن روایی آیا جز تلاقی ذهنیت ایرانی هدایت با دیگریت ادب مدرن اروپایی امکان پذیر کرده بود؟ آیا این تکه از داستان سگ ولگرد برای نمونه به همان زبانی نوشته شده که دوستدار سترونش خوانده است؟ که فقط میتوان با آن "دوبلاژ"های ادبی ساخت:
یکطرف میدان درخت چنار کهنی بود که میان تنهاش پوک و ریخته بود، ولی با سماجت هرچه تمامتر شاخههای کج و کولهٔ نقرسی خود را گسترده بود و زیر سایهٔ برگهای خاکآلودش یک سکوی پهن بزرگ زده بودند، که دو پسربچه در آنجا به آواز رسا، شیربرنج و تخمه کدو میفروختند. آب گلآلود غلیظی از میان جوی جلو قهوهخانه، بزحمت خودش را میکشاند و رد میشد.