top of page

دل بی حفاظ شاعر

 

در یک شب  لطیف تابستان، در آن سال‌ها که حالا یادآوریشان در حکم سفر به قعر تاریخ است، سال‌هایی در گذشته ای نه چندان دور، اما در زمانی که انگار هرگز نبوده است، در یکی از محلات شهر میکده ای تا دیروقت باز مانده بود.

 در آن سال ها در شهر حتا بعضی محله ها هم میخانه های خودشان را داشتند. چه کسی فکرش را می کرد دیری نخواهد گذشت که آن میخانه ها و پیاله فروشی ها بسته می‌شوند یا  یکسره در آتش خشم انقلابی خواهند سوخت و دیگر اثری از آنها برجا نخواهد ماند؟.. مشتری‌های این میخانه ها اغلب اهالی محل بودند و همدیگر را  می شناختند. غروب یا سرشب می آمدند، مشروبی با غذایی  سفارش می دادند و چند نفری گردهم بلند بلند می‌گفتند و می خندیدند و میگساری می کردند یا تک و تنها سر میزی نم نم مشروبشان را می نوشیدند و در افکار و خیالات خود فرو می رفتند....آن شب  عقربه های ساعت دیواری در قابی چوبی و بر صفحه گردی رنگ‌رفته کم کم به نیمه شب نزدیک می شدند. صندلی‌هایی را وارونه گذاشته بودند و پیشخدمت با قاب دستمالی خیس  روی میزهای خالی را برق می انداخت. سر میزی، اما دو نفر هنوز نشسته بودند و با هم انگار صحبت سربسته ای را ادامه می دادند. سر میزی دیگر شاعر  و وکیل تجاری موفق در آن سال‌ها  با آرنج های تکیه داده بر میز سرش را میان دو دست گرفته و انگشتان بلندش را لای موهای سیاه ژولیده خود فرو برده بود و به نظر نمی رسید که قصد برخاستن داشته باشد. مردی بود هنوز جوان و به قول دوستانش به معنای واقعی کلمه جذاب، بلند قامت و سبزه رو، اما با چشمانی سبز که زن ها به طور غریزی درمقابل نگاهشان  تاب نمی آوردند هر چند که در اول خود را سبک سر و بی اعتنا نشان می دادند یا تودار  و مرموز. آن شب،  نه مثل شب های دیگر  که به این میخانه می آمد و بسته به حالش  چند پیکی می زد یا گاه می ‌شد که تا سرحد مستی هم پیش می رفت، بلکه آمده بود تا خود را یکسره در مستی خراب کند. مواقعی در زندگی هست که برای فراموش کردن جز این راه دیگری پیش روی آدم نیست...

نیم بطری عرق کشمش سفارش داده بود و ظرفی لوبیا که فقط توانست چند قاشق آن را از گلو فرو دهد. گاهی سرش را بلند می کرد و با چشمان سبز اشک آلودش به دور و بر نگاهی می انداخت و در آن حال کلمات شعری را که در ذهنش می شکفت،  زیر لب با خود زمزمه می کرد که

میخانه ای بر لبه‌ی آب‌های تاریک جهان

که چراغش سوسو می زند

اینجا بر دماغه ی  جهان

من این پیاله ها را از اشک چشم خود

پر و خالی می کنم...

میخانه دار ‌ رفت و چراغ سردر میخانه را خاموش کرد و به پشت پیشخان برگشت. شاعر سر از روی میز برداشت  و ته مانده‌ی عرق را از بطری در استکان ریخت و آن را لاجرعه سرکشید. آن تیزی سوزان الکل با ته نشینی از طعم خاک (خاک تاکستان ها) دیگر اثرش را در کام او از دست داده بود. شاعر زمزمه خود را ادامه داد:

چه کسی بود  که گفت بسا که عشق خود پرستی است؟..

مردن اما به ازین به ترک گفتن

ای پتیاره !..

ای ...

حتا در آن حال زار مستی نتوانست کلمه‌ی " بی‌وفا" را در وصف معشوق بر زبان بیاورد. خنده دار بود. او و بی وفایی زنان؟..  سرش را بلند کرد و کف دستش را باخشمی که درگلو  فرو می‌خورد بر روی میز زد. بله ، باید اعتراف می کرد که دل ساده‌ی او فریب خورده است. اما این هم یکی دیگر از ماجراهای او با زنان بود، زنانی که هرازگاهی در محافل بر سر راهش ظاهر می شدند و در یک مورد حتا یکی از آنها به او اتهام  بی شرمانه ای زده بود( بالا کشیدن بخشی از  ارث و میراث پدریش) و کار به دادگاه کشید و نزدیک بود پروانه وکالت  شاعر را لغو کنند. ناگفته نماند که  زن شاکی او را دوست می داشت و دیوانه وار هم دوست می داشت. از دست زن دیوانه در عشق هرکاری برمی آید. این را بعدها به خود می گفت و با لبخندی از سر افسوس برلب نفس راحتی می‌کشید. سرانجام  آنچه شد این بود که دادگاه اتهام زن را علیه شاعر  واهی و  بی اساس دانست.

لحظه ای در زمان به عقب برگردیم. طرف‌های عصر با زنی چندسال  جوانتر از خودش که تا همین آخری ها شغل شیکی در یکی از موزه های هنری شهر داشت، در کافه ای دنج برای آخرین بار دیدار کرده بود. معمولا در همین کافه با هم قرار می گذاشتند که از چشم دوست و آشنا به دور بود. زن و بهتر است بگوییم آخرین معشوقه شاعر چند سالی پیش به گفته‌ی خودش از  همسر آلمانی احمقش که هرگز او را نمی‌فهمید حتا در همخوابگی، طلاق گرفته بود و تنها زندگی می‌کرد.  حالا ناگهان  قصد رفتن به خارج را داشت و این یعنی ترک شاعر برای همیشه...این را نمی گفت اما وقتی که می رفت دیگر رفته بود. بازگشتی درکار نبود. روز پیش از قرار با تلفن به او گفته بود که "من دارم می روم اما می‌خواهم با تو چندکلمه حرف بزنم..." کلماتی که همچون زنگ ناقوسی شوم در گوش شاعر طنین انداز شدند. در دیدار سرد و کوتاهشان در کافه حرف‌های زن تکرار ملالت آوری بود. نگاهش از برابر چشمان شاعر می‌گریخت و  مثل همیشه که وقتی جدی می‌شد، سیگاری را از گوشه‌ی لب پک می زد و دود را فرو نداده به بیرون پف می کرد و می‌گفت  "  من آن معشوقه ای نیستم که تو...در خیالات خودت از من ساخته ای..."  شاعر  احساس می کرد که خون در شریان‌های تنش هرلحظه سرد و سردتر می شود. در برابر این حرف چه می‌توانست بگوید؟ آیا باید همچون شاعران در دیوان های قدیم در این لحظه‌ی وداع به پای معشوق می‌افتاد؟.. معشوق آن روز شاید به عمد درست با همان ظاهری سر قرار آمده بود که می دانست شاعر دوست دارد، ساده و بی تکلف، با پیراهن کتانی سفیدی بر تن که از زیر خانه های درشت بافت آن پوستش دیده می‌شد و آن خرمن موهای سیاه پرکلاغی که لاقیدانه از روی لاله های گوش کنار زده شده بودند، آن قاب سردستی لعنتی صورت او که برای زیباتر شدن به هیچ آرایشی نیاز نداشت... شاعر سعی می کرد همه این جزییات را برای همیشه به خاطر بسپارد. انگشتان بلند و باریک زن با رنگ سرخ ناخن‌ها ته مانده‌ی سیگار را در زیر سیگاری خاموش کرد و گفت، " خب، دیگه، من باید برم...خیلی کارها هنوز مانده این دم رفتن که باید بکنم..."  هر دو از سر میز بلند شدند. زن حتا موقع خداحافظی او را نبوسید، صورتش را پیش آورد، اما خشک و رسمی فقط گونه اش صورت شاعر را لمس کرد. کیفش را برداشت ، بند آن را بر شانه آویخت و از کافه بیرون رفت و او را تنها گذاشت.

 شاعر از کافه محل قرار که بیرون آمد، گیج و مات نمی دانست به کجا برود. در خیابان های شهر حس جهت یابی خود را از دست داده بود و  احساس می کرد شهر شلوغ با همه خیابان‌هایش، کافه ها، میخانه ها  و دکه‌های آشنای کتابفروشی‌هایش حالا دیگر چه جای دلگیری شده است. با اینکه معشوق را هنگام خداحافظی مثل همیشه نبوسیده بود، اما عطر صورت او در هوا شاعر را دنبال می کرد. انگار که در لیمو زاری گام برمی‌داشت در هوای پس از باران، عطری که دیگر می رفت تا خاطره ای بشود...  یکی دو ساعتی بی هدف در خیابان ها قدم زد. به یک کتابفروشی رفت و لای کتابی را باز کرد بی آنکه حتا یک سطر آن را بتواند تمام بخواند. دلش نمی خواست به خانه برگردد. دلش نمی‌خواست به هیج کجا برگردد...

عشق اگر هست این است

تا دیدمش به دلم گفتم...

سطرهایی از شعری که این آخری ها در حالات عشق خود گفته بود به ذهنش هجوم می‌اورد و حالا بر زبانش می‌آمد که بگوید چه بیهوده!.. چه بیهوده!..  به دفترش رفت و مدتی اوراق پرونده های حقوقی روی میزش را زیر و رو کرد. همه انگار به خط بیگانه و ناخوانایی نوشته شده بودند. مواد قانونی و تبصره ها و صورت ارقام سود و زیان شرکت ها و صورت مجلس ورشکستگی ها را گذاشت تا به جنگ خود در میان اوراق پرونده ها ادامه دهند. چه جهان پوچ و بی مقداری!.. پوشه ها را بست و روی میز کوبید  و از دفتر بیرون آمد.

 در میخانه کلمات شعری تازه با نوشیدن اولین جرعه ها در ذهن شاعر شکل می گرفت و انگار صدای کس دیگری بود که به او تلقین می کرد و  او  بی اختیار  زیر لب با خود زمزمه می کرد که

شب بر در میکده ایستاده است

عقربه های ساعت دیواری در تابوتی از چوب آبنوس

برای همیشه از حرکت باز ایستاده اند...

اما بهتر است شاعر را در آن حال  مستی لختی به حال خود بگذاریم و گشتی بیرون میخانه در آن شب لطیف بزنیم. در آن ساعت شب  صداهای شهر  زیر آسمانی  شفاف نیلی رنگ یکباره فروکش کرده بود . چند تایی درخت چنار کنار  جوی های آب در پیاده رو  دو طرف سر در تاریکی فرو برده بودند و  در آن ساعت گذرنده‌ای در خیابان فرعی دیده نمی شد. ماشینی نمی گذشت. سر تقاطعی بالاتر از میخانه پاسبان کشیک شب که دو سال و نیمی به پایان خدمتش هنوز مانده بود، با احتیاط از خط کشی عابر پیاده گذشت، باطوم آویخته به کمربندش را وارسی کرد و سلانه سلانه به سوی میخانه به راه افتاد. به روال هرشب در خیابان های محله گشتی می زد تا مطمئن شود  سارقی در حال شکستن قفل در مغازه ای نباشد یا بد مستی و دعوایی جایی اتفاق نیفتاده باشد. سگی سطل زباله‌ای را بو می کشید که با نزدیک شدن او سر برداشت، نگاهی به پاسبان انداخت و دمش را تکان داد. پاسبان به راه خود ادامه داد و وارد میخانه شد. از کنار شاعر مدهوش گذشت و پشت پیشخان رفت. میخانه دار نوشابه گاز داری را در لیوانی پر از یخ ریخت و جلو او گذاشت. پاسبان کشیک نقاب کلاهش را کمی بالا زد و لیوان نوشابه را لاجرعه سر کشید و با دست شارب سبیل هایش را پاک کرد. دو مشتری هنوز مانده از جا بلند شدند و پشت پیشخان رفتند که حسابشان را بپردازند. پاسبان کشیک به سراغ شاعر آمد. دستش را روی شانه او گذاشت. گاهی شاعر را "استاد" و گاهی هم "دکتر" خطاب می کرد. آن شب گفت،

 " بلند شین دکتر، دارن کافه را می بندند..."

شاعر چشمانش را باز کرد و ناباورانه نگاهی به پاسبان بالای سر خود انداخت. خواست از جا برخیزد که تلو تلو خورد و نزدیک بود نقش زمین شود. پاسبان زیر بغل او را گرفت و کمک کرد که قدم بردارد. شاعر انگار که شعری را دکلمه می کرد خطاب به پاسبان گفت،

" آه، ای همراه شبانه ی من، سرکار تولایی ، تو هستی؟"

پاسبان کشیک همچنانکه شاعر را با احتیاط راه می برد، سرش را برگرداند و از میخانه دار که لبخند می زد، خداحافظی کرد و شاعر را با خود از میکده بیرون برد.

بیرون در پیاده رو خیابان فرعی از سر دیوار کوتاه خانه ای شاخه های آویزان یاس عطر گل‌هایشان را در هوا پراکنده بودند. شاعر نفس عمیقی کشید و گفت،

" عجب عطری دارد این  تاریکی!.."

دستش را به گردن پاسبان آویخته و سرش را روی شانه او گذاشته بود و با زانوانی خم شده قدم برمی داشت. ادامه داد،

" من را به کجای این شب تیره می بری ای دوست ؟"

پاسبان نگاهی به دور و بر انداخت و گفت،

" به خانه ، استاد..."

شاعر لحظه ای سر از شانه پاسبان کشیک برداشت ،  با انگشت جایی را در تاریکی شب نشانه رفت و  بلند خواند که

اینک شب!

و آن ستاره...

آه لعنت به اسم تو...  

و باردیگر کلماتی را که در میخانه به ذهنش آمده بود همچون ترجیع بند شعری ناتمام تکرار کرد که

من این پیاله ها را

از اشک چشم

پر ...

و خالی می کنم...

دو مشتری آخر شب کافه حالا از جهت مقابل می آمدند . به آنها که نزدیک شدند با پاسبان کشیک خوش و بشی کردند و به راه خود ادامه دادند. شاعر از روی شانه ی پاسبان کشیک سر برداشت و با چشمانی سبز و نمناک از اشک پرسید،

" چرا آدم نمی تواند در آن واحد دو نفر را دوست داشته باشد ؟ من از تو می پرسم تولایی عزیزم، چرا؟ هان؟ مگر معشوق خدا است که حتماً باید یکی باشد؟.."

پاسبان نقاب کلاهش را از روی پیشانی کمی بالا زد و گفت،

" چه بگویم استاد؟ سوآلاتی از من می‌کنید ها..."

شاعر حرفش را از سر گرفت که

" چرا زن ها این را نمی فهمند؟"

دوباره به راه افتادند و شاعر باردیگر سر بر شانه ی پاسبان گذاشت و گفت،

" می دانم ، می دانم...تو انسان پاک و بی غشی هستی. همین که داری من را با این حال و وضع به خانه می رسانی جز انسانیت و محبت چه نامی دارد؟  من مدیون تو هستم ای رفیق شب های تنهایی من... اما بگو ببینم چرا شاعر در یک زمان واحد نمی تواند دو عشق داشته باشد؟ ..دو زن را دوست داشته باشد از صمیم دل؟ هان؟.."

" بریم استاد. دیروقته ..."

به  در سینمایی رسیدند که فیلمی با نام " انتقام عشق" را نشان می داد.  نئون های سرخ رنگ سردر سینما  بر تصویر زنی نیمه برهنه با گیسوانی طلایی نور می پاشاند که در لوله اسلحه در دستش فوت می‌کرد. شاعر که لحظه ای سر برداشته و به بالا نگاه  می‌کرد، گفت،

"چه نور تند وقیح سرخی!  "

از جلو سینما گذشتند اما چشمان زن هنرپیشه انگار که همچنان او و پاسبان کشیک را در پیاده رو  زیر نظر داشت. شاعر سرش را پایین آورد و به حرف خود ادامه دادکه

"حتا پول هواپیمایش را من داده ام. باور می کنی؟ می رود ایتالیا پیش خواهر بزرگترش و برای همیشه می ماند. نه این مملکت دیگر جای ماندن نیست!..همه دارند می روند... آه رم، فلورانس، ای شهرهای زیبا  که من شما را ندیده ام...من چه چیزی در حق این پتیاره کم گذاشتم هان؟ تو بگو تولایی...به او گفتم برو ، برو... و دیگر هرگز پشت سرت را نگاه نکن حالا که خودت این طور  می خواهی..."

پاسبان کشیک گفت،

" خوب گفتید، استاد."

شاعر انگار که خطاب به معشوقه رفته ی خود سخن می گفت، ادامه داد،

" می دانستم که بالاخره می گویی  یا من یا او!..هاهاها... چه شرطی از این کاری تر ؟ چه بهانه ای از این بهتر ؟ نه ، نه،  تو همه چیز من را می خواستی...تمام و کمال..."

شاعر لحظه ای پاسست کرد، دستش را از روی شانه پاسبان برداشت و ایستاد. گفت،

" اما من چرا باید این ها را برای تو بگویم تولایی؟ آه که در مستی چه حرفهایی از دهان آدم بیرون نمی آید...لعنت به من !..من فردا همه‌ی این حرف‌ها را فراموش می کنم .تو هم فراموش کن..."

این بار پاسبان بود که دست رها شده شاعر را بار دیگر حمایل شانه خود کرد و گفت،

" شما تنها کسی نیستید دکتر که من در این شب ها به خانه می رسانم ... سر بر شانه من می گذارید و در عالم مستی، خب..."

شاعر نگذاشت که او حرفش را تمام کند، گفت،

" آه ، آه...ای شب پای نازنین من، ای سنگ صبور قلب شکسته شاعر..."

پاسبان گفت،

" این نیز بگذرد..."

شاعر آه بلندی کشید و گفت،

"می دانم تولایی عزیزم. اما چرا این زن‌ها گاهی مثل سنگ می شوند؟ تصمیمشان را که می گیرند دیگر گرفته اند.  دیگر احدی نمی تواند آن را تغییر دهد ، آن هم وقتی که خیالشان راحت است که عاشق خود را به حال زار انداخته اند... فریب و فریب ...من فریب این دخترک پتیاره را خوردم...فکر کردم این اولین و آخرین چهره ی رویاهای من است...چه خیالاتی!..من فریب او را خوردم و دلم شکسته... مثل شمعی ایستاده می سوزم... "

پاسبان گفت،

" زن ها را هیچ کس نمی شناسد. موجوداتی هستند."

از سر چهار راهی پیش رو ماشینی به سرعت در خیابان فرعی پیچید. سر نشینان آن عربده کشان ترانه ای را با هم می خواندند. ماشین نزدیک آنها که رسید سرنشین جلوی سرش را از پنجره بیرون آورد و داد زد،

" کجا داری می بریش آهای سرکار؟..ولش کن!.."

و صدای قه قه خنده اش سکوت خیابان را شکست. پاسبان کشیک دستش با حرکتی غیر ارادی به طرف دسته باطومش رفت و زیر لب گفت،

" بد مست ها...این وقت شب!"

شاعر به شعر خوانیش ادامه داد  که

شب تیره

شب ستمگر 

بی ستاره شبی این شب...   

پاسبان کشیک گفت،

" باز شروع کردید استاد؟ باز از اون شعر ها؟..کار دست ما می دهید ها..."

شاعر گفت،

" تو نشنیده بگیر تولایی عزیزم... من که چیزی نگفتم. اصلا این شعر های من دیگر چه معنایی دارند؟ اباطیل در اباطیل..."

" داریم به خانه اتان نزدیک می شیم استاد."

" من را به خانه نبر ای دوست!..بگذار همین جا کنار جوی آب بیفتم و طعمه سگان ولگرد شوم... در این شب بی ستاره ، در این شب بی پتیاره ی من...لعنت به من و دل ساده ام..."

پاسبان گفت،

" شما استاد باز هم عاشق می شوید، باز هم مست می کنید و من هم شما را به خانه می رسانم..."

 

در همان طرف از خیابان فرعی که می رفتند به میدانچه‌ای پیچیدند با باغچه ای از گل و گیاه در وسط و دو ساختمان چند طبقه که حباب هایی شیری رنگ سردرهایشان را روشن کرده بود. جلو در یکی از ساختمان ها زنی با پیراهنی گشاد و بلند ایستاده بود. زن با لبخندی بر لب به پیشباز آنها آمد. شاعر خواهی نخواهی  سر از روی شانه پاسبان کشیک برداشت و راست ایستاد. پاسبان کشیک رو به زن کرد و گفت،

" بفرمایید خانم. این هم همسر شما، صحیح و سالم ، دست شما سپرده..."

زن صورتی مهتابی داشت و گیسوانش در نور جباب سردر هاله‌ی حنایی رنگ را برمی‌تابید.  در پاسخ پاسبان گفت،

" بازهم بدمستی... تا این وقت شب؟..."

زن دست شاعر را گرفت و  رو به پاسبان کرد و گفت،

" من چطور از لطف شما تشکرکنم. با چه زبانی تشکرکنم؟ کم کم داشتم نگران می شدم."

شاعر گفت،

" آه چه کم است در این دنیا مثل تو...تولایی عزیزم."

پاسبان کشیک دست روی شانه خود کشید که از اشکهای شاعر گرم و خیس بود. خواست بگوید که وظیفه خود را انجام داده است. رساندن شاعری مست به خانه، اما در شرح وظا یف او این مورد نیامده بود. قانون این را نمی‌گفت. نقاب کلاهش را اندکی بالازد ، پیشانیش را خاراند و این کلمات برزبانش آمد،

" یادتان باشد استاد . من یکی از آخرین پاسبان هایی هستم که دوستان مست  را شب به خانه می رسانم."

چشمان سبز  شاعر برقی از تعجب زد و انگار که در یک آن همه مستی آن شب از سرش پرید. آیا این کلمات را با گوش خودش شنیده بود؟ یا از خیالات مستی بود؟ با دهانی باز چشم از چهره‌ی خاموش  پاسبان برنمی داشت. در آن لحظه هرگز فکر نمی کرد که سال‌ها بعد این حرف پاسبان کشیک را به یاد خواهد آورد و با خاطره ی عشقی به یاد خواهد آورد که دیگر او را رنج نمی داد، ماجرایی عشقی پوچ و خنده دار  که در گذشته ای دور، و انگار که در قعر تاریخ، برای او اتفاق افتاده بود.

پاسبان کشیک خداحافظی کرد و در تاریکی شب به راه خود رفت.

بهار ۲۰۲۵

سایت ادبی رضا فرخ‌فال
 

bottom of page