top of page

 

 

شعر‌هایی از خورخه لوييس بورخس

به یاد احمد میرعلایی

 

برگردان: رضا فرخ‌فال، مودب ميرعلايي

 

 

تسخیر دیروز

می دانم چیزهای بسیاری را از دست داده ام که قادر به شمارش آنها نیستم
و این از دست رفته ها
حال همۀ آن چیزی است که من دارم.
می دانم که زرد و سیاه را از دست داده ام 
و درفکر رنگ های ناممکنی هستم
که هیچکس تا نابینا نباشد قادر به تصور آن نیست
پدرم مرده است و همیشه کنار من است. می گویند،
به وقت تقطیع شعرهای سوین برن* صدای او را دارم.
فقط کسانی که مرده اند از آن ما هستند و آنچه از دست رفته برای ما می‌ماند.
تروا با خاک یکسان شد اما در نظم هومر هنوز به زندگی ادامه می دهد.
اسرائیل وقتی اسرائیل شد که غم غربت کهنه ای بود.
هر شعر در گذر ایام مرثیه ای می شود.
حال زنانی از آن ما هستند که ما را ترک کرده اند، حال که از بدگمانی ها،
از دلتنگی ، از بی قراری و از وحشت امید وارهیده ایم.
بهشتی در کارنیست مگر بهشت های گمشده .

Swinburne*

 

فراق
Ausencia

عمر بیکرانی را باید در پیش گیرم 
که همیشه و هنوز آیینه‌ای از توست:
هر بامداد باید آن را دیگربار کنار هم بگذارم. 
از آن زمان که رفته‌ای 
مکان‌ها چه بیهوده و بی معنا شده اند
مثل سوسوی چراغ‌ها در روشنای روز 
بسیار گذرگاهها عطر شان را از دست داده اند*. 
عصرها که شاه نشین خیال تو بودند.
موسیقی‌هایی که در ترنمشان همیشه مرا انتظار می‌کشیدی،
واژه‌های آن زمان ها ،
همه در دستان من خرد و خراب خواهند شد. 
در کدام گودال باید روحم را پنهان کنم
تا نبودِن ترا نبینم 
که همچون زل آفتاب
ثابت و بی امان بر من می‌تابد؟ 
نبودن تو مرا در میان می‌گیرد،
همچون ریسمانی به دور گردنم ،
همچون دریایی که در آن غرق می‌شوم.

 

*شاعر این سطر را در ویرایش بعدی این شعر حذف کرده است.

 

 

خوشبختی

هرآنکس که زنی را در آغوش می گیرد، " آدم " است. زن "حوا" ست.
همه چیز برای نخستین بار است که اتفاق می افتد.
چیزی سفید را در آسمان دیده ام. می گویند ماه است،
اما چه می توانم کرد با واژه ای و اسطوره ای ؟ 
درخت ها کمی مرا می ترسانند. بس که زیبایند. 
حیوان های رام به نزد من می آیند تا نامی بر آنها بگذارم.
کتاب های کتابخانه حروفی ندارند. کتاب را که باز کنم، پرواز می کنند.
با ورق زدن اطلس سوماترا را روی نقشه رقم می زنم.
هرآنکس که در تاریکی کبریتی را روشن می کند، آتش را کشف می کند.
در آینه آن "دیگری" در کمین نشسته است. 
هرآنکس که به دریا نگاه می کند، انگلیس را می بیند.
هرآنکس که شعری از* لیلین کرون را می خواند، نبرد را آغاز کرده است.
خواب کارتاژ و سپاهی را دیدم که کارتاژ را با خاک یکسان کرد .
خواب شمشیری و ترازویی را دیدم.
خوشا آن عاشقی که نه مالکی در آن است و نه مملوکی، بلکه از هر دوسو بخشایندگی است.
خوشا کابوسی که نشانمان می دهد ما توانایی آفرینش جهنم را داریم.
هرآنکس که به سوی رودخانه ای می رود، به سوی رود گنگ می رود.
هرآنکس که به ساعتی شنی نگاه می کند، انقراض امپراطوریی را می بیند.
هرآنکس که با خنجری بازی می کند، مرگ قیصری را پیش بینی می کند.
هرآنکس که خواب می بیند، همه ی انسان هاست.
در صحرا ابولهول جوان را دیدم که درست هم اکنون به هیئت مجسمه ای درآمده بود. در زیر آفتاب هیچ چیزی کهن نیست.
همه چیز برای نخستین بار اتفاق می افتند، اما به گونه ای جاودانه . 
هرآنکس که این واژه های من را می خواند ، آن ها را ابداع می کند.

 

جدایی

سیصد شب چونان سیصد دیوار
سر برآورند میان من و معشوق من 
و دریایی میان ماست همچون جادویی سیاه.

تنها خاطره ها ست که می مانند.
آه، عصرهای به بار آمده از دلتنگی،
شب های به امید نظاره تو،
دشت های سر راهِ من، گنبد مینا
که می بینم و گم می کنم.

صُلب و سخت همچون مرمر 

 

او که تهدید شده

این عشق است. باید جایی پنهان شوم یا که بگریزم.
دیوارهای زندان اش بلند می شوند، چنانکه در کابوسی ترسناک
صورتک فریبنده دیگر شده
اما همچون همیشه همان صورتک است
طلسمات و عزایم من برای خوشبختی دیگر به چه کار می آیند:
تمرین ادبیات،
دانشی مبهم،
تلمذ در زبان شمالِ سخت سر،
که با آن دریاها و شمشیرها ش را آواز می دهد،
صفای دوستی،
تالارهای کتابخانه ،
اشیاء عادی ،
عادت ها،
عشق زودهنگام مادرم،
رژه‌ی سایه ی اجداد مرده ام، 
شب بی زمان،
و طعم خواب و رؤیا ؟

با تو بودن یا با تو نبودن
زمان را من اینگونه اندازه گیری می کنم.

اینت کوزه که بر سر چشمه می شکند،
اینت آدمی که با صدای پرنده برمی خیزد،
اینت نظاره کنان که پشت پنجره ها ناشناسایان اند
تاریکی اما آرامش نیاورده است.

این عشق است، می شناسمش
دلشوره و تسکین به هنگام شنیدن صدایت،
امید و خاطره،
وحشت از زیستن در زمانی متوالی
این عشق است با اسطوره هاش،
با جادوهای کوچک بی حاصلش
گوشه ی خیابانی هست که جرات ندارم از آن بگذرم
سرباز ها مرا دوره می کنند، هجوم اوباش
( این اتاق واقعی نیست، آن زن آن را ندیده است)

نام زنی مرا رسوا کرده است
تمام تنم را زنی مبتلای وجود خود کرده است.

 

 

 

 

 

سایت ادبی رضا فرخ‌فال

bottom of page